فقط به قله فکر کن (طنز)
راضیه حسینی
مرد دست زن را گرفت و گفت: «ما میتونیم. اصلاً به راه مونده، فکر نکن… فقط قله رو تجسم کن.» زن در چشمان مرد نگاه کرد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
هر دو شروع به حرکت کردند. شیب مسیر، خیلی زیاد بود و گاهی به نفسنفس میافتادند. زن کپسول کوچک اکسیژن را از کیف درآورد و روی دهان مرد گذاشت. کمی نشستند تا استراحت کنند. دوباره شروع به حرکت کردند.
مرد بطری آبمعدنی را به زن داد و با لبخندی امیدوار به او نگاه کرد. هنوز مسیر زیادی باقیمانده بود. هر دو عزمشان برای صعود جزم بود. نمیخواستند از پا بایستند. مسیر طولانی و شیب بالا، داشت هر دو را از پا میانداخت.
مرد در یک لحظه قفسه سینهاش را فشار داد و نشست. آرام در چشمان زن نگاه کرد و گفت: «تو برو. من نمیتونم…این دیگه نفسهای آخره.»
زن اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت: «محاله بی تو برم…بلند شود… طاقت بیار مرد…به انتظارمون فکر کن…به لحظه رسیدن.»
مرد دستان زن را فشرد و گفت:«من نباشم تو سریعتر میرسی.»
زن گفت: «تو نباشی هرگز نمیرسم.»
مرد انگار جانی دوباره گرفت. بلند شد، آرامآرام شروع به حرکت کردند. تاریکی، سرما، ارتفاع بالا، هیچکدام نتوانستند آن دو را از پا در آورند. سرآخر هر دو سینهخیز به راه ادامه دادند، ولی ناامید نشدند.
بالاخره لحظه موعود فرار رسید. زن و مرد با آخرین توان و نیرویشان روی قله ایستادند و به جایی که سالها در آروزی رسیدنش بودند نگاه کردند. مرد به زن گفت: «حالا وقتشه» زن با تکان دادن سر تأیید کرد و گفت: «آمادهای؟»
هر دو در چشمان هم نگاه کردند. کلید را چرخاندند، در باز شد و بالاخره توانستند بعد از صد و بیست سال یک واحد هفتادمتری در طبقه هشتم آپارتمانی بدون آسانسور بخرند و به آرزوی جوانیشان برسند.
صد و بیست سال پیش بود که از اخبار شنیدند «عضو هیات رئیسه مجلس: امروز سه دهک جامعه برای خرید یک واحد ۷۰ متری ۱۲۰ سال باید انتظار بکشند» و از آن روز تصمیم گرفتند هرطور شده منتظر و زنده بمانند.