مرخصی لب بوم

راضیه حسینی
جمعیت سالمندان کشور تا سال ۱۴۳۰ سه برابر میشود.
رئیس انجمن علمی سالمندان ایران: «تا سال ۱۴۳۰ از هر سه ایرانی، یک نفر بالای ۶۰ سال خواهند بود.»
سیسال بعد از سال ۱۴۳۰:
کارمند یک: «آقای بهرامی کجا رفت؟»
کارمند دو: «خبر نداری؟ امروز هشتادساله شد. شامل دو ساعت مرخصی «لب بوم» میشه.»
کارمند یک: «لعنت به این شانس. اگه مادر پدرم عوض مسخرهبازی تاریخ رند، کاری میکردن چند ماه زودتر به دنیا بیام، نیمه اول بودم، الان با بهرامی رفته بودیم مرخصی.»
کارمند دو: «یه جوری میگی مرخصی، انگار رفته سواحل آنتالیا. بدبخت داره مسافرکشی میکنه دیگه. تو هم نگران نباش، سال دیگه میری کنارش.»
کارمند یک: «باز خوبه. دو ساعت بیشتر مسافرکشی میدونی یعنی چی؟ دوماهه اجارهخونهم عقب افتاده.»
کارمند دو: «فردا ماشین نوبت منه، میدمش به تو، برو یکم بیشتر در بیار.»
کارمند یک: «خدا خیرت بده. باز خدا رو شکر سهتایی تونستیم یه ماشین قسطی بخریم.»
کارمند دو: «آره، ولی چطور تا ده سال دیگه زنده بمونیم قسطش رو بدیم؟»
کارمند یک: «بیست سالش که گذشت. پرش رفت، کمش موند. اونم تا زندهایم میدیم. باقیش هم هر چی داریم، برمیدارن جاش.»
کارمند سه در را باز میکند و درحالیکه به دستگیره تکیه داده میگوید: «آقایون ببخشید. یه واکر اینجا نمونده؟ از صبح دنبالشم. پیداش نمیکنم. دیگه نا ندارم.»
کارمند یک: «نه، ولی دو تا عصا داریم اگه به کارت میاد بیارم.»
کارمند دو درحالیکه مشغول در آوردن و لته زدن دندانمصنوعیهایش است میگوید: «راستی از پایین خبری نرسید؟ کمکهزینهٔ خرید قبر رو واریز کردن؟»
کارمند سه: «نه آقا دلت خوشه. هنوز کمکهزینهٔ ایزیلایفها رو واریز نکردن… امروز ساعت چند قراره برق بیاد؟»
کارمند دو: «دوازده تا یک. آب هم فردا یازده تا یازده و نیم وصل میشه.»
کارمند یک از پنجره در حال نگاهکردن به حیاط اداره است و میگوید: «بدویین بدویین. دیدمش. ایناها.»
دو پیرمرد تلاش میکنند که سریع برسند.
کارمند یک: «ولش کنید. رفت.»
کارمند دو در میانۀ راه: «چه شکلی بود؟»
کارمند یک: «پسره موهاش سیاه سیاه بود. گمونم زیر بیست و پنج داشت. عین پلنگ میدویید. چقدر جوون بود. چقدر خوشگل بود.»