کد خبر: 280803180601
عصر انقراض (طنز)داستانهای ماشاءالله خان-2؛

پنلهای خورشیدی

مهدی خاکی فیروز

ماشاءالله خان پس از چند تجربه مالی شکست‌خورده، به این نتیجه رسید که سرمایه‌گذاری‌اش نیاز به تحول اساسی دارد. اول سکه خرید. اما درست قبل از بالا رفتن قیمت، همه را فروخت و ضرر کرد.

سپس با همه سرمایه‌اش خانه‌ای خرید که بعد از مدتی ارزشش به نصف رسید. هنوز هم از خاطره آن خانه و ضررهایش حرص می‌خورد. او تصمیم گرفته بود که خانه را بفروشد و ارز بخرد. اما به توصیه آقا کیومرث صراف معروف شهر، تصمیم گرفت راه جدیدی را امتحان کند.

آقا کیومرث که خودش در کار خرید و فروش ارز بود، به ماشاءالله خان پیشنهاد خرید پنل‌های خورشیدی داد و گفت: «آقا ماشاءالله، این وزارت نیرو کلی پول بابت برق خورشیدی می‌ده. قرارداد ببند و درآمد خوب کسب کن.» ماشاءالله خان از آن‌جایی که خانه خود را فروخته بود، تنها گزینه‌اش این بود که پنل‌های خورشیدی را در ویلای باجناقش، در روستای پدری نصب کند. در نهایت با مشورت فراوان، ماشاءالله خان دل را به دریا زد و پنل‌ها را خرید و نصب کرد.

بعد از چند ماه منتظر اولین واریزی وزارت نیرو بود که حسابش پر شود و رویای زندگی لوکس را به چشم ببیند. اما هر بار به اداره برق می‌رفت، با جملات مبهم و تأخیرهای بی‌پایان روبرو می‌شد. یک‌بار کارمند سازمان انرژیهای نو به او گفت که فایلش «در صف بررسی» است و دفعه دیگر گفتند «سیستم‌ها قطع است.»

ماشاءالله خان که خسته و کلافه شده بود، برای پیگیری بیشتر به آقاکیومرث مراجعه کرد. آقاکیومرث لبخندی زد و گفت: «آقا ماشاءالله، این‌ها به هیچ کس پول نمی‌دهند. ما که چندین ماه است داریم برای طلب های چند سال قبل خود، دوندگی می‌کنیم!» و از آن روز به بعد، هر جا ماشاءالله خان می‌رفت و کلمات برق خورشیدی و وزارت نیرو را می‌شنید، حسرت عمیقی در دلش موج می‌زد و زیر لب می‌گفت: «من چرا به حرف آقاکیومرث گوش دادم؟!»

هر بار باجناقش او را می‌دید با کنایه‌ می‌گفت: «آقا ماشاءالله کاش به جای خورشید، کمی هم به پیگیری سند ششدانگ زمین و املاک موروثی پدرخانممان فکر می‌کردی.»

ماشاءالله خان که بعد از تلاش زیاد هیچ پولی از وزارت نیرو نگرفته بود، تصمیم گرفت موضوع را با جدیت بیشتری دنبال کند. او با دفترچه یادداشت کوچکی که پر از تاریخ‌ها و پیگیری‌های تماس‌ها و مراجعات بی‌پاسخ بود، به اداره مرکزی وزارت نیرو رفت. اما همان‌طور که انتظار داشت، باز هم با جواب‌های پیچیده و بهانه‌های «در حال بررسی» و «منتظر تأیید نهایی» مواجه شد.

بعد از ماه‌ها دوندگی یک روز با باجناقش که از شنیدن داستان پنل‌های خورشیدی خسته شده بود، به فکر کاشت گوجه فرنگی و بادمجان به جای پنل های خورشیدی افتاد. باجناق به او گفت: «ماشاءالله خان، به نظر من اگر می‌خوای به پولت برسی، باید یه حرکت اساسی بزنی! من زمینم را میخواهم و لطفا این پنلهای بی خاصیت را جمع کن» ماشاءالله که راه دیگری به ذهنش نمی‌رسید، تصمیم گرفت این بار پنل‌های خورشیدی را از ویلا جمع کند و به یک خریدار کم عقل بفروشد و خلاصه، هرچه سریع‌تر از دست این سرمایه‌گذاری پرماجرا خلاص شود.

وقتی به ویلا رسید، با تعجب دید که پنل‌ها در وضعیت خوبی نیستند. مشخص شد که چند نفر از بچه‌های روستا با انگیزه مسابقه و شیطنت، پنل‌ها را به عنوان هدف تیراندازی با تیرکمان استفاده کرده‌بودند! ماشاءالله خان که دیگر کاملا ناامید شده بود، آهی کشید و با خود گفت: «این سرمایه‌گذاری هم به آخر خط رسید!»

در نهایت ماشاءالله خان تصمیم گرفت به جای این‌که دوباره درگیر سرمایه‌گذاری جدیدی شود، باقی پولش را صرف خرید یک تاکسی کند. این‌بار مطمئن بود که دیگر نه وزارت نیرو در کار است، نه پنل‌های خراب و نه تیرکمان‌های بچه‌ها! هرچند که وقتی داستانش را برای مسافرانش تعریف می‌کرد، همه با خنده می‌گفتند: «ماشاءالله خان، هیچ‌وقت دست از کارآفرینی برندار!»

بیشتر بخوانید
عصر اقتصاد
دکمه بازگشت به بالا