باد بیرحم و سوراخ پیژامه (طنز)
راضیه حسینی
عرقگیر کمی قدیمی به نظر میرسید اما هنوز قابلیت پوشیدن داشت. جز چندتا سوراخ مابین زیربغل و کتف، ایراد دیگری نداشت.
پیژامه هم به نظر سرپا و قبراق بود. درست است که راهراههایش از مشکی به خاکستری تبدیل شده بود ولی اصالت خودش را حفظ کرده بود.
بلند شد. خودش را جمع و جور کرد. خاکهای روی لباسش را تکاند.
نامردها حتی کفشهایش را هم برده بودند و فقط این عرقگیر و پیژامه را برایش گذاشته بودند. دزد هم دزدهای قدیم، لااقل میگذاشتند لباس به تن آدم بماند.
حالا با این وضع باید چه میکرد؟ هرچند راه زیادی نمانده بود، بدون کفش نمیتوانست برسد.
به دور و برش نگاهی انداخت. مثل اینکه دزدها خیلی هم نامرد نبودند، برایش یک جفت دمپایی جلوبسته گذاشته بودند.
دمپایی را به پا کرد و باز همان حس چندش به سراغش آمد. انگار از ابتدا تمام دمپاییهای جلوبسته را با مخزنی آب در جلو، تحویل مشتری میدهند. هیچوقت خدا، نمیتوان با خیال آسوده از خشک بودن، آنها را به پا کرد.
جورابهایش حسابی خیس شده بود و مجبور شد آنها را درآورد.
ساعتش را هم برده بودند ولی میتوانست حدس بزند که وقت زیادی برایش نمانده است. باید عجله میکرد. میخواست هرطور شده خودش را برساند.
آرامآرام به راهش ادامه داد. سرمای زمستان از راه سوراخهای عرقگیر تا مغز استخوانش رفت اما چارهای نبود، باید میرفت.
ناگهان لبه جلویی دمپایی به قسمت شکسته سنگفرش پیادهرو گیر کرد و با زانو به زمین خورد. ای وای پیژامهاش پاره شد. حالا سرما راه بزرگتری برای نفوذ پیدا کرده بود و با تمام توان رفت توی سوراخ پیژامه. باد هو هوکنان پیژامه را مثل بالن پر کرد.
بالاخره رسید. در را باز کرد و گرمایی ملایم همراه با نورهای درخشان به استقبالش آمدند.
امسال هم توانست بر روی فرش قرمز جشنواره فیلم فجر بایستد.
عکاسان و خبرنگاران همگی دورش جمع شدند و او در سکوت به افق خیره شد.
فردا صبح تیتر روزنامهها را خواند: «اعتراض خاموش یک بازیگر مطرح سینما به اوضاع مملکت با نوع پوشش و استایل متفاوت.»