راضیه حسینی
پدربزرگم همیشه عادت داشت لیوان آب حاوی دندانمصنوعیاش را در دورترین مکان نسبت به تخت خوابش بگذارد. از بس او و مادربزرگم نصف شب بهاشتباه از لیون آب دندانی، خورده بودند، به این نتیجه رسیدند که لیوان را جایی بگذارند تا دستشان بهش نرسد.
همین کار باعث شد وقتی دو ساعت از سفرمان به مقصد مشهد گذشته بود و کلی راهرفته بودیم، یکهو پدربزرگم بگوید: «دندان. دندان من نیست.» از بس دور گذاشته بود که یادش رفت با خودش بیاورد. همگی بهتزده نگاهش کردیم که چطور تا الان متوجه نشد؟ حالا دندان از کجا گیر بیاوریم؟
در نهایت به دایی بزرگم زنگ زدیم برود خانۀ پدربزرگ دندان را بردارد، در جعبه بگذارد، و بدهد دست رانندۀ اتوبوسی که مقصدش مشهد است. اما مشکل این بود که پدربزرگ باید کل مسیر را بدون دندان میگذراند و از نظر همه امکانپذیر نبود. چطور میخواست غذا بخورد و حرف بزند؟ اولین مرحله، خوردن ناهار بود. پدربزرگ بیچاره بهسختی توانست فقط یک سوپ بخورد. برای شام باز همان سوپ را خورد، اما کمی راحتتر، و برای صبحانه، در کمال تعجب دیدیم پدربزرگ بهراحتی در حال خوردن نان به همراه همان سوپ است!
اتوبوس حامل دندان، وسط راه خراب شد. دندان را به اتوبوسی دیگر دادند و گم شد. تقریباً بعد از سه روز، بالاخره بین خرت و پرتهای ته قسمت بار پیدایش کردند. اما پدربزرگ دیگر برایش مهم نبود. انگار بدنش با بیدندانی به تعادل رسیده بود. درست است که نمیتوانست خیلی از غذاها را بخورد، ولی مثل ابتدای سفر اصلاً غر نمیزد و از این بابت نگران نبود.
ما هم مثل پدربزرگ شدهایم. پایان سال که هیچ، همینالان هم قیمت گوشت برایمان به تعادل رسیده است. ما با همۀ قیمتها متعادل شدهایم. به توازن رسیدهایم و عادت کردهایم؛ به نخوردن، نپوشیدن و نداشتن. عادت کردهایم به قولها و وعدهها.
هنوز هم دندانهای ما در اتوبوسهایی که رانندهاش مسئولان هستند گم شده و هر بار یک مسئول قول میدهد که بهزودی دندان را به دستمان میرساند. کسی چه میداند، شاید روزی برسد.