معدن ۱۱۲۰
وحید حاج سعیدی
عقربه های ساعت به کندی همدیگر را تعقیب میکردند. ساعت از دو گذشته بود. اینجا هم زمان مثل ثانیه های خاکستری دنیای معدن به کندی می گذشت.
با ناخن هایی که رگه هایی سیاه حاصل از کار در معدن ذغال سنگ دارند، با لبه صندلی بازی می کند و هر از گاهی سبیل های مردانه را می جود. از روی نیمکت استیل بلند میشود و از پنجره به دور دست ها خیره میشود. رویاهایش را پرواز می دهد و آینده زندگی اش را تصور می کند. نگرانی عمیقی، زیر پوستی تصوراتش را می خراشد. دوباره روی نیمکت می نشیند و سرش را بین دست هایش می گیرد. مادر عاطفه در حال خواندن دعا است. پرستار از زایشگاه خارج میشود.
– رضا اسدی کیه ؟
با عجله به سمت پرستار میرود.
– منم من . بچه دنیا اومد؟
– بله خدا شکر مادر و بچه هر دو سالمن . این برگه رو ببرین واحد اداری تا واستون ثبت کنن
از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه میزند. گوشی همراهش را بیرون می آورد و به مادرش خبر می دهد.
امروز علی ششماهه شد. چند روزی است که بابا و مامان و دادا را یاد گرفته است و دائم تکرار میکند. پسرک روی تخت آرام خوابیده است. از لبخندهای گاه و بیگاهش در خواب مشخص است همبازی فرشتهها شده است. با دستهای مردانهاش، دستی روی سر علی میکشد و گونه سفیدش را میبوسد. از همسرش خداحافظی میکند و راهی ایستگاه میشود. دقایقی بعد مینیبوس سرویس کارکنان معدن، از راه میرسد و همراه سایر معدنچیان به سمت معدن راه میافتند.
در راه معدن سرش را به شیشه میچسباند و به آینده فکر میکند. آینده علی و اوضاع مبهم شغلیاش و … هرچند با اخراج مدیر قبلی معدن و آمدن مهندس کاظمی که ۵۰ درصد سهام معدن را خریده است، اوضاع معدن کمی بهتر شده و حقوقها سر موقع پرداخت میشوند ولی گرانی، تورم، بهای اجاره خانه و … با این حقوق بخورو نمیر کارگری چندان سازگاری ندارند. اما توکلش به خدا است و به آینده امیدوار است. مینیبوس با یک زوزه از آخرین سربالایی آسفالت میگذرد و وارد جاده خاکی معدن ۱۱۲۰ میشود.
شیفت عوض میشود و بچهها با کلاه و لباس و دستکشهایی که بوی کار، تلاش و زغالسنگ میدهند راهی تونل میشوند. لبهایشان خندان است و با هم شوخی میکنند ولی در دل همگی نگران فردا هستند. به آینده امیدوارند ولی کار در معدن هیچ حساب و کتابی ندارد و از خنثیکردن بمبهای بهجامانده از جنگ هم خطرناکتر است. با اینحال چارهای نیست و باید دل به دریای سیاه تاریکی زد. بچههای شیفت دو وارد تونل میشوند و با واگن به اعماق معدن و پس از آن با آسانسور به عمق ۳۳۰ متری زمین میروند. واگنهای کوچک بعدی آخرین وسیله نقلیه هستند. واگنهایی که افراد و محمولههای زغالسنگ با آنها حمل میشوند.
کار آغاز میشود. معدن شب و روز ندارد. چراغهای اندود شده با گردوغبار معدن و نور روی کلاهها اندکی محیط را روشن میکنند و دریلهای قوی، بیرحمانه میلیون سال فشردگی و استقامت را در هم میشکنند و بدنه زخمی معدن را میخراشند و تکهتکه میکنند. لوله هوادهی، زوزهکشان هوا را به داخل تونل معدن میدمد. اولین واگن پر میشود و به ایستگاه فرستاده میشود. هنوز بارگیری واگن دوم شروع نشده بود که صدایی شنیده شد و لامپهای تونل خاموش شدند. سکوت در معدن حاکم میشود. به دستور سرکارگر همه سوار واگن میشوند. اما وقتی رضا برای برداشتن کلاه دوستش که کنار دیواره جا گذاشته بود، به کنار دیواره میرود دوباره صدایی مهیب همهجا را میلرزاند و واگن بهسرعت به حرکت درمیآید. گردوغبار تیره همهجا را فرامیگیرد. دستش را روی سرش میگذارد و در گوشهای دراز میکشد.
چند ثانیه بعد دوباره سکوت حکمفرما میشود. همهجا پر از گردوغبار است. راه خروجی مسدود شده است. هیچ صدایی شنیده نمیشود. چند بار فریاد میزند اما جوابی نمی شنود. سرفهاش میگیرد. بهسرعت به لوله هوادهی نزدیک میشود. جریان هوا برقرار بود. سعی کرد آرامشش را حفظ کند. اما در عمق ۳۰۰ متری زیر زمین و تاریکی و سکوت، حفظ آرامش بیشتر شبیه به یک رؤیا یا شوخی بود. ترس و وحشت سرتاسر وجودش را فرا گرفت. موبایلش را در آورد و به عکس پسر و همسرش خیره شد. اشک دور چشمانش حلقه زد و با ترکیب شدنش با گرد زغالسنگ هالهای نقرهای اطراف چشمانش تشکیل شد. موبایلش را خاموش کرد تا باطریاش هدر نرود.
چند ساعتی گذشت. خستگی، اضطراب، بیخوابی، ترس و تشنگی امانش را بریده بودند. در تاریکی دوری در محوطه معدن زد. ناگهان پایش به ریل واگنها برخورد کرد. فکری به ذهنش رسید. با یکتکه سنگ به ریل ضربه زد. ساعتها این کار را کرد. خسته شد. هیچ جوابی نمیآمد. دراز کشید و چشمهایش را بست. میخواست دوباره موبایل را روش کند و به عکس پسر و همسرش و خیره شود اما ترجیح داد این کار را بگذارد برای لحظات آخر …
از خستگی و تشنگی خوابش برد. ناگهان صدایی به گوش رسید. فکر کرد خواب میبیند. اما صدا از ریل بود. با عجله از خواب بیدار شد و با سنگ به ریل ضربه زد. صدایی شبیه به همان ضربات روی ریل تکرار شدند. حالا مطمئن شد که گروه نجات از زندهبودن او مطلع شدهاند. اما آیا امکان داشت زنده از این جهنم تاریک خارج شود و یک بار دیگر پسرش را ببیند؟!
یک روز تمام گذشته بود و تنها دلخوشیاش صدای ریل و هوای کانال هوادهی بود. تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بودند. بهسختی با سنگ روی ریل میزد تا زنده بودنش را خبر دهد. کنار ریل دراز کشیده بود و به سرنوشت مبهمش فکر میکرد. ناگهان صدای آب به گوشش رسید. آیا خواب میدید؟! اما خواب نبود. از کانال هوادهی آب جاری شده بود. ظاهراً گروه نجات تنها راه کمکرسانی را از این طریق میدیدند. دست و صورتش را شست و آب نوشید. کمی بعد آب شیرین از کانال سرریز شد. کلاه خودش و دوستش را پر از آب شیرین کرد و کناری گذاشت. کمی جان گرفت و به فردا امیدوار شد.
سه روز گذشت. ثانیهها و دقیقهها بهسختی میگذشتند روزها و شبها که جای داشتند. خودش را زنده در قبری بزرگ تصور میکرد. دنیایش شب و روز نداشتند. با اینحال به آینده امیدوار بود ولی خبری از گروه نجات نبود. این سه روز فقط به فرزند و خانوادهاش فکر میکرد. گذشتهاش را مو به مو ورق زد. به روزهای کودکی، دوران مدرسه، سربازی، استخدام در معدن، شب خواستگاری، دنیا آمدن فرزندش و … فکر کرد. تنها آرزویش دیدن دوباره فرزند و همسرش بود.
عملیات جستجو و حفاری در بیرون معدن به کندی میگذشت. هرچند سایر معدنچیان نجات پیدا کرده بودند ولی مهندس کاظمی مُصر بود عملیات برای نجات رضا باید با تمام قوا و امکانات انجام شود. بچه های هلال احمر تا به حال چندین نقطه را حفاری کرده بودند ولی پیداکردن محل دقیق جهت حفاری اصلاً آسان نبود.
روز چهارم با صدای ریزش دوباره تونل از خواب بیدار شد. کانال هوادهی به عقب کشیده شده بود. بهسرعت نزدیک کانال هوا رفت. جریان هوا قطع شده بود. باورش نمیشد. هرچند محیط معدن تا حدودی بزرگ بود ولی بههرحال هوای محیط محدود بود و بیشتر از چند ساعت برای تنفس کافی نبود. با وجود اینکه هنوز هوای کافی برای نفس کشیدن داشت احساس خفگی کرد. بغض گلویش را فشرد و فریاد زد. اما هیچکس صدایش را نمیشنید. با سنگ روی ریل ضربه زد.
مدتی گذشت. چندین ساعت از قطع شدن جریان هوا و در نتیجه آب شیرین گذشته بود. دیگر امیدی به زندهبودن نداشت. ذخیره آب قند را تمام کرده بود. اکسیژن معدن هم در حال تمام شدن بود. موبایلش را روشن کرد و با چراغ کلاه کمی محیط را روشن کرد و از خودش فیلم گرفت. با همسرش خداحافظی کرد و از پسرش خواست تا هر چه زودتر بزرگ شود، درس بخواند و مواظب مادرش باشد. از پدر و مادر، همسایهها و همکاران حلالیت طلبید. به عکس روی صفحه موبایل خیره شد و موبایل را روی سینهاش گذاشت و دراز کشید.
به فردای خاکستری خانواده فکر کرد. بهروزهای یتیمی فرزندش … به نگاههای آلوده و هوس آمیز جامعه … به مدیر قبلی معدن که بهجای بیمه معدن بیمه خیاطی واریز میکرد و آدرس معدن آدرس پردهسرا را نوشته بود و میگفت چون معدن کد پستی ندارد آدرس پردهسرا نوشتم! به ضربات بیرحم مته به دیواره معدن، به همکارانش که در “زمستان یورت” از بین رفته بودند فکر کرد، به عملیات امداد و نجات معدنچیان در شیلی و چین و برزیل و … دیگر توان فکر کردن هم نداشت. از شدت تشنگی و گرسنگی و کمبود هوا تقریباً بیهوش شد.
در حالت بی رمقی و نیمه بیهوشی ناگهان صدایی شنید. با دقت گوش کرد. صدای مته حفاری بود! درست شنیده بود. نور چراغ کلاه را روی سقف گرفت. مته از بالا وارد معدن شد و تا نزدیکیهای کف زمین رسید و ایستاد. توان حرکت نداشت. یاد پسر و همسرش افتاد. تنها یاد آنها میتوانست او را به حرکت وادارد. بهسختی خودش را به مته رساند و با سنگ چند ضربه به مته زد. اما خبری نشد. چند بار تلاش کرد و این بار جواب شنید. با بالارفتن مته دوباره هوای تازه وارد معدن شد. از محل حفاری لولهای به داخل معدن ارسال شد. سپس مواد قندی و مایعات از طریق لوله سرازیر شدند. روحی تازه در کالبدش دمیده شد.
چند ساعت بعد همراه با لوله یک سیم که سر آن یک اسپیکر کوچک نصب شده بود به داخل حفره ارسال شد. صدای مهندس بود: رضا سلام کاظمیام. طاقت بیار مرد… من به همسرت قول دادم از اون زیر زنده بیارمت بیرون حتی اگه شده باشه سهاممو از معدن می فروشم و زنده میارمت بیرون… مطمئن باش… الان هم بچههای امداد و نجات ترکیه تو راهن تا با کپسول نجات بیاریمت بیرون … ممکنه عملیات چند هفته طول بکشه ولی باید طاقت بیاری… خانمت اینجاست ولی از خوشحالی نمی تونه حرف بزنه… رضا پسرت باهات کار داره: گوش کن: بگو بابا بگو بابا
– بابا ماما دادا … بابا – ماما
صدای پسرش را که شنید، از خوشحالی زبانش بند آمد. نای فریاد زدن نداشت. دستانش را رو به آسمان گرفت و با تمام وجود گفت: خدایا شکرت خدایا عظمتتو شکر
از اسپیکر صدای علی به گوش می رسد. بابا ماما دادا … بابا – ماما