ماشاءالله خان که در کل محله به «شاه ماشاءالله ورشکسته» مشهور بود، روزی از خواب برخاست و با خودش گفت: «ای ماشاءالله! یک بار برای همیشه باید کاری کنی که به نان و نوایی برسی. دیگر نمیشود هر هفته شغل عوض کنی. امروز وانت میخرم و هندوانه میفروشم!»
این تصمیم چنان محکم و قاطع بود که حتی همسرش پروین خانم از شدت حیرت چای قند پهلویش را زمین گذاشت و گفت: «بالاخره راهت را پیدا کردی! فقط وانت قرمز بخر که چشم نخوری!»
ماشاءالله خان پس از گرفتن وامی که آخرین تیر در ترکش اعتبارش بود، یک وانت قرمز براق خرید. روز بعد، با وانت پر از هندوانههای درشت و سبز به محله برگشت. روی بلندگو با صدایی که انگار قرار بود دنیا را نجات دهد، اعلام کرد: «هندوانه شیرین دارم! یه قاچ بخور، دیگه نمیری سراغ بستنی!»
مشتریان یکییکی به سمتش آمدند. هندوانهها بهقدری شیرین بود که بچههای محله برایش شعار ساخته بودند: «ماشاءالله خان هندونهفروش/ شیرینتر از قند و کاکائوش»
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان که ماشاءالله خان وسط محله هندوانههایش را میفروخت، ناگهان صدای شعارهایی از دور به گوش رسید. گروهی از فعالان محیطزیست، با پلاکاردهایی در دست، به سمت وانت قرمز او آمدند. پلاکاردها پر بود از شعارهای محیطزیستی:
● آب را هدر ندهید
● هندوانه قاتل آب است
● ماشاءالله خان، مسوول خشکسالی
ماشاءالله خان که حسابی گیج شده بود، با خندهای زورکی گفت: «آهای رفقا، این فقط هندوانه است! یک میوه ساده است! غنائم دشمن که نیست!»
اما فعالان محیطزیست به او رحم نکردند. یکی از آنها خانم سبزینه، که خودش را «بانوی حامی قطرهها» معرفی میکرد، خطاب به جمعیت گفت: «همین هندوانههای آقای ماشاءالله خان، روزانه هزاران لیتر آب را نابود میکند. باید جلوی این فاجعه را بگیریم!»
پیش از اینکه ماشاءالله خان فرصت دفاع پیدا کند، جمعیت با شعار «نه به هندوانه، نه به خشکسالی!» به سمت وانت حمله کردند. هندوانهها یکی پس از دیگری از وانت بیرون پرتاب میشدند و روی زمین ترک میخوردند. ماشاءالله خان با فریادی که نشان از قلب شکستهاش داشت گفت: «بابا اینا رو له و لورده نکنید! لااقل ببرین برای گاو و گوسفند!»
اما کسی گوشش بدهکار نبود. کف محله پر از هندوانههای پخش و پلا شده بود. ماشاءالله خان با چشمانی اشکآلود، روی یکی از هندوانههای سالم نشست و گفت: «خدایا، من میخواستم نون حلال در بیارم. حالا هم نونم رفت، هم هندونههام.»
خانم سبزینه جلو آمد و با لحنی جدی گفت: «ماشاءالله خان اگر میخواهی به محیطزیست کمک کنی، برو مثلا نخود بفروش. کمآببر است و فایدهاش هم بیشتر است!»
ماشاءالله خان که دیگر رمقی برایش نمانده بود، زیر لب گفت: «باشه، نخود هم میفروشم، ولی مطمئنم به یه چیزی اونم گیر میدین!»
و اینگونه بود که ماشاءالله خان تصمیم گرفت شغل بعدیاش را امتحان کند. شاید نخود! شاید عدس! شاید حتی فروش هوا! اما اینبار با شعار خودش: «ماشاءالله خان، پناه تمام شکستخوردهها»