دوسالی بدون یار سر شد و شرح احوال ما همان بیت از شهریار است که عنوان مطلب شده و برای ما یادآور سیف اله یزدانی است که با دیوان شهریار بسیار انس داشت، کسی که در جمع روزنامه نگاران به صفای باطن و صراحت بیان شهره بود و در هفتم آذر سال ۹۸ از میان ما رفت. به همین بهانه هر سال در این ایام ما که فرزندانش هستیم یادش میکنیم و دوستان و همکاران بسیاری از سر لطف همراهی مان میکنند.
به یاد او که اهل قلم بود، به یادگار هر کدام سطوری نوشته ایم که خواندنش خالی از لطف نیست، امید که بهانهای باشد برای ذکر فاتحه و یادی از آنچه سیف اله یزدانی در عمل و قلمش دنبال میکرد.
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
خدابیامرز بابام
فاطمه یزدانی: خدابیامرز بابام وقتی زنده بود اسمش که می آمد یا حتی روی گوشیام میافتاد لرزه به تنم میانداخت! بس که با جذبه بود.
کودکیهایم حتی جرات آب یا نمک خواستن سر غذا رو نداشتم و چون از گوشت خوشم نمیآمد صبر میکردم که غذایش تمام شود و برود تا من هم بتوانم بشقاب پر از گوشت را به آشپزخانه یا سطل آشغال منتقل کنم.
خدابیامرز بابام یک اتاق داشت پراز کتاب، دیوارهای اتاق از کف تا سقف کتابخانه بود که دو ردیف در هر طبقه کتاب بود و یک زمانی ما خواستیم بهش لطف کنیم که کتابها گم نشود و روی عطف کتابها اسمش را نوشتیم با ماژیک.
از آنجایی که خیلی اهل مطالعه و مذاکره بود برای اینکه ما این فن را یاد بگیریم خیلی تلاش کرد و از زمانی که ما خواندن و نوشتن یادگرفتیم با ما درباره قرآن و ترجمه اش مباحثه می کرد. اصرار داشت که هر کاری را با دلیل و منطقی انجام بدهیم که قابل دفاع باشد. این شد که در زمان نوجوانی و جوانی بیشتر بحث و مجادله را با خودش داشتیم.
خدابیامرز بابام یک زئوس کامل بود. آنقدر با هم بحث میکردیم تا آخر سر من میگفتم دوست دارم و او هم بیخیال میشد و میگفت:«اگه این جمله رو ازت بگیرن چی میتونی بگی؟!؟»
در آخر هم حرف نهایی را خودش میزد: «همینی که من میگم.»
اما ماحصل همان کلکلها و مباحثهها الان برای خودم نکتهسنجی شدهام که بچه های تحریریه هر روز از شباهتم به ایشان، یک «روحت شاد حاجی» نثارش میکنند.
خدا بیامرز بابام، یک مرد تمام و کمال بود با روحیهای شاعرانه و عاشق باران.
خوشخط بود و خوش صدا، تارو و سه تارهم میزد.
در لحظه زندگی میکرد وقتی هم به سیگار کشیدنش گیر میدادیم؛ میگفت: «هر طور خواستم زندگی کردهام حالا هم هر طور بخوام میمیرم»
خدابیامرز یک دفتر لطیفه داشت که بیش از هزار لطیفه در آن به رمز نوشته بود. امکان نداشت که بتوانی حتی حدس بزنی لطیفهها در چه مورد بوده است.
خدابیامرز آدمشناسی خبره بود به همین دلیل اصلا نمیشد فریبش داد. یک مثال داشت که میگفت:«من سن الان شما بودم اما شما سن الان من نیستید.»
خدابیامرز بابام؛ خیلی خوش سفر بود، از لحظهای که تصمیم به حرکت میگرفتیم در حال خوراکی خوردن و گشتن و آواز خوندن و بازی کردن بودیم برای همین بیشتر ترجیح میدادیم در راه باشیم.
در ضمن شبها تو جاده بود اصلا اهل صبح زود نبود.
در آخر هیچ وقت از یادم نمیرود که خدا بیامرز بابام؛ عادت داشت همه خانواده و دوستان را برای سفر یا مهمانی جمع کند.
مهم نیست به کجا برسی مهم اینه که چه جوری برسی
مهدی حبیب بیگی: خدا رحمتش کند مرحوم یزدانی برای من یک دوست صمیمی و یک مشاور ارزشمند بود. در یاد دادن سخاوتمند بود و دغدغه ایرانی آباد داشت.
در دوره زمانی که در کشور مسابقه رفاه شکل گرفته و هیچ ارزشی جلودار هیچ کس نیست آن مرحوم دغدغه سلامت و عزت نفس داشت. همیشه به من میگفت مهم نیست به کجا برسی مهم اینه که چه جوری برسی.
خدا رحمتش کند
غرور مدیریتی، هیچ گاه در اتاقش را حتی بر کارآموزان نبست
مژده پورزکی: به قول او، «هو الرزاق» که ابتداییترین بند روزنامه هر روزش بود.
کارگاههای آموزشی حین کار، جلسات متعد روزانه با نویسندگان روزنامهاش و تلاش -تا روز آخر- برای کشف استعدادها و پرورش نیروهای جوان، امروز به بار نشسته است و نگاهی به جایگاه شاگردانش و حضور ایشان در سطوح مختلف نهادهای اقتصادی و رسانههای اقتصادی مؤید موفقیت ایشان در تربیت کارشناسان اقتصادی است. کاری که از کمتر مدیر مسئولی سراغ داریم و این همان اثر ما تأخر او است.
در وصف او همین بس که غرور مدیریتی، هیچ گاه در اتاقش را حتی بر کارآموزان نبست و بزرگترین مدیران اجرایی کشور را در زمان مسئولیت و یا حتی پس از آن، یعنی وقتی هیچ کس مدیر سابق را یاد نمیآورد، در دفتر کوچک و بیآلایشش پذیرا بود. همیشه پر از ایدههای ناب، تحلیل و حرفهایی که بوی آغاز میداد…
او که تا آخرین روز، یاد عالی نسب را، دست کم سالی یک روز، زنده نگاه میداشت، حالا چه شایسته و بایسته که از او درس بگیریم و دست کم سالی یک روز، یاد این عالی نسب را زنده نگاه داریم.
در دوسال نبودش با همه سختیها و فشارها جنگیدیم
زینب غضنفری: آذر رسید، یاد و خاطره حاج آقای یزدانی برایم بیشتر از قبل تداعی میشود، فصل خزان توام با غم فراق پدر روزنامه عصر اقتصاد.
حاج آقا یزدانی برای من مثل پدری مهربان، دلسوز، استادی سخت گیر و در عین جدی بودن مردی کاملا شوخ طبع بود. اوایل که استخدام شده بودم چهره و رفتار این مرد برایم تداعی کننده شخصیت آقای کاووسی مجموعه بدون شرح بود.
بعضی از روزها رفتارش برایم کاملا غیرقابل تحمل بود چون سر چیزهای بسیار کوچک در دفتر روزنامه غوغا به پا میشد.
اگرچه حرفهایش گاهی بیرحمانه بود و دلمان می شکست اما تمام تلاشش را می کرد تا به نحوی از دلمان بیرون بیاورد به عبارتی بهتر مثل پدری بود که خیر فرزندش را میخواهد و فرزند را مجاب به کاری میکند که اصلا دلش نمیخواهد.
من از استادم خیلی مطالب را یاد گرفتم. در دفتر روزنامه برای هر موضوعی جلسه برپا بود از جلسات شورای تیتر گرفته تا جلسات موضوعات بازرگانی و جلسههای روزهای چهارشنبه و… که عموما این جلسات ساعتها ادامه پیدا می کرد.
البته من عضو ثابت بیشتر جلسات بودم شاید به نظر خستهکننده بود اما از حق نگذریم مطالب آموزشی، طنز، مثل و حکایت، اتفاقات با اهمیت روز، شخصیتشناسی شهید بهشتی و عالی نسب و بزرگان عرصه اقتصاد، بورس، بحثهای فرهنگی هنری و ورزشی و… را یاد میگرفتیم.
از موقعی که حاج آقا دفتر روزنامه را با حال خراب ترک کرد دلمان برای حرفهایش، نصایح پدرانه، تذکرهای مدیرانه و گاهی برای دود سیگارهایی که پشت هم میکشید، برای مطالب طنزی که به اسم مازان در روزنامه مینوشت، برای تیترزنیهای روزنامه، برای دادزدن هایی که حرصمان را می خورد،
برای تلاش شبانهروزیاش برای پرداخت حقالزحمه کارکنان و برای بذله گویی های گاه و بیگاهش تنگ شد.
اما ما فرزندان عصراقتصاد در دوسال نبودش با همه سختیها و فشارها جنگیدیم که به همه ثابت کنیم فرزندان و شاگردان استاد یزدانی بودهایم و از میراثی که برایمان باقی گذاشته مراقبت می کنیم.
کاش او بود و موفقیت های شاگردانش که ساعتها برایشان کلاس گذاشته و حرص جوش میخورد را میدید شاید مرهم دردی بود برای روزهای سخت مطبوعاتی که اهالی رسانه را زمینگیر کرده است.
پدر روزنامه عصراقتصاد روحت در آرامش ابدی
صدای خشآلود مهربان
محمد ارفع: چه کسی او را شناخت نمیدانم، تنها میدانم که او برای من چون پدری دلسوز بود و شاید آنچه گاهی دیگران را آزار میداد بهترین خاطرات دلنشینی برای من است که همیشه به یاد میآورم زیرا مطمئنم که در آن صدای خشآلود خشمآلوده درسی نهفته بود برای جوان خامی چو من، همانند معلمی که آنقدر شاگردش را دوست دارد که حتی انتظار ندارد یک خطای کوچک از او سر زند و آنچنان برای این خطا خشمگین میشود که گویی تکهای از وجودش را نیشتر زدهاند.
آری او اینگونه بود صادق، مهربان، دلسوز و آگاهیبخش چه برای شاگردانش، چه فرزندانش، چه حتی برای اقتصاد و معیشت مردم حیف که این داستان بلند ناتمام ماند.
با سوختن سیگارش داشت سوخت خودش را یادآوری می کرد
سکینه مهرایی: یادش بخیر هیچ چیز پنهانی نداشت تا جایی که برایش مقدور بود جلسههای ماهانه را برگزار می کرد و به درد دل نیروی کار خود گوش میداد. یکی صندلی میخواست دیگری خط آزاد تلفن، یکی از یک نواختی و سختی کار گله میکرد تا ساعتی برای شیطنت ها لحاظ شود، یکی از دیر کرد دستمزدها گله میکرد و… مشکلات تک تک مطرح میشد و برای رفعش تلاش میکرد.
از ما میخواست که روزنامه را برای خود بدانیم و برای حفظ و پیشرفتش تلاش کنیم طوری که اکنون فکر میکنیم یادگاری اوست و باید از جان محافظش باشیم این حس وقتی در نیروی کار ایجاد میشود که اموالت را برای خودت نخواهی وخیرخواه دیگران باشی .
بیش از حد برای حفظ سرمایه اجتماعی (نیروی کار مجرب و شاد و امید و نشاط جامعه) تلاش میکرد تا جایی که اکراه داشت اخبار ناراحتکننده و ناامیدکننده انتشار داده شود جملاتی از ایشان همواره به ذهنم خطور میکند« مردم به قدر کافی درگیر مشکلات معیشتی هستند باید اخبار مسرت بخش انتشار دهیم» یا «اگر از علمی که دارید استفاده نشود هیچ فرقی با نادان ندارید» برای همین وقتی گرانی حامله ای انرژی و حوادث بعد از آن اتفاق افتاد اندوه نبودش بیشتر آزارمان داد چون حتی در مدت کوتاهی هم که روی تخت بیماری بود باز حواسش به موضوع حاملهای انرژی بود و به خبرنگار مربوطه (که در نشست خبرنگاران با رئیس دولت دعوت شده بود) گوشزد کرده بود که این مساله جدی است و سوال از همین موضوع باشد.
او همیشه پدری بود که هم میشد به او تکیه داد هم از خشم وغضبش ترس و دلهره داشت.
گرچه تا بعد از رفتنش، کسی متوجه نشد که چقدر در محضرش دانش اندوخته است، در جلسه های تیتر و آموزشی که امثال و حکمش همراه با دود غلیظ سیگار بود؛ ساعتها از مثلهایش خندیدیم و به اندازه سالها از محضرش یاد گرفتیم و گاهی از دود سیگارش نفسمان گرفت اما ما بچه هایی بودیم که محو کلامش میشدیم .
کسی نیست که نداند روزنامه نگار بودن و دغدغه اقتصاد داشتن و همدرد مردم بودن، از عمر آدمی میکاهد و مرحوم سیف الله یزدانی هم از این قماش بود. حالا که تو نخ سیگارش فرو میروم، میفهمم که با سوختن و کاستن سیگارش داشت سوختنش را یادآوری میکرد. کسی چه میداند.
خدایش بیامرزد و یادش مدام گرامی باد
آموزشگر حرفهای روزنامهنگاری و رفاقت
فرزین سوادکوهی: مرحوم یزدانی از آن تیپ مطبوعاتیهایی بود که واقعا بوی روزنامه و رسانه میداد.
نمیشد در تحریریه باشی و از او تاثیر نپذیری.
هیچ بخشی از روزنامه از نظر او پنهان نمیماند. اما از آن جالبتر این بود که هیچ یک از کارکنان هم نبودند که مشکلی شخصی داشته باشند و خمودگیشان از نظر جناب استاد نادیده گرفته شود و یا از آن غفلت شود. تا جاییکه میتوانست تلاش میکرد در رفع مشکل بکوشد. دست به خیر بود و همیشه همراه.
ستیهندگی، شوریدگی و پرحرارت بودن جناب یزدانی حین کار از او هیبتی بسیار کاریزماتیک ساخته بود. بسیاری تصور میکردند برای حاج آقا یزدانی فقط کار مهم است، اما مرام و معرفت لوطی منشانه او بخصوص درساعات خارج از کار بر کسی پوشیده نبود.
جناب یزدانی بیرون دفتر روزنامه یک سفره دار و یک گشاده دست به تمام معنا بود. ضعیفنوازی هم یکی از ویژگیهای او بود.
نمیتوانستی باور کنی سیف الهی که در داخل تحریریه برای یک جمله کوچک در انبوه مطالب مو را از ماست میکشید و گاه خروشان بر سر همکاران اعمال دقت لازم را هشدار میداد، حالا در کوچه و خیابان اینطور دوستانه و رفیقانه پا به پایت میآید و همه خواستههایت را اجابت میکند. او یک رفیق همه چی تمام بود.
حاجی در تحریریه حرفهایگری روزنامهنگاری را به ما یاد میداد و در بیرون از تحریریه، انسانیت و رفاقت را.
خدایش بیامرزد
بزرگان فرموده اند:
از تمام خلق یک تن صوفیاند
مابقی در سایه او میزیاند
از اینکه یاد می گرفتیم خیلی خوشحال میشد
اشرف ملکی: اولین روزی که در دفتر روزنامه حاضر شدم با احترام مرا به سایرین معرفی کرد انسانی شریف که کلامش همیشه با طنز توام بود.
ابتدای کلامش با حمد وسپاس از خدا و صلوات بر محمد و آلش بود، از زیر پا افتادن روزنامه عصبانی میشد.
استادی با حوصله و ماهر بود و از اینکه یاد میگرفتیم خیلی خوشحال میشد من در کنار ایشان خیلی کارها را یاد گرفتم وهمیشه قدردان زحمتهای ایشان هستم.
اگر به کسی تشر می زد تا از دلش در نمی آورد، روزش روز نمی شد
میترا محمد پور: خیلی جدی وارد دفتر روزنامه میشد مثل یک افسر نظامی روزهای اول همیشه میترسیدم ولی دیدم پشت این چهره جدی و کمی اخمو، قلبی سرشار از مهربونی و بیریا است.
با اینکه تازه کار بودم و خیلی کار بلد نبودم ولی دوست نداشتم از دستم عصبانی شود هم به خاطر اینکه مواخذهام نکند هم به خاطر این که نشان بدهم شاگرد خوب وحرفشنویی هستم.
روزهای پنجشنبه کلاس خبرنگاری داشتیم، دوست داشت از ما خبرنگار حرفهای بسازد واقعا استاد مجربی بودند.
من صفر صفر بودم چون زنی خانهدار بودم و هیچ وقت خارج از خانه کار نکرده بودم.
جلسه اولی که با هم مذاکره داشتیم گفت تو زن توانایی هستی من میدونم بهترین موقعیتها را به دست میآوری. به من بال و پر میداد. از همان ابتدا دو حوزه فولاد و نفت که مهمترین و سختترین حوزه بود مسئولیتش را به من سپرد.
گاهی کم می آوردم و پنهانی در سرویس گریه میکردم وقتی من را با چشمان سرخ شده میدید صدایم میزد و کلی دلداریم میداد میگفت تو بهترینی، تو توانایی همین دلگرمیها مرا امیدوار میکرد.
ساعتها برایمان صحبت میکرد فقط گوش میدادیم یک جوری ضبطش میکردیم تا ملکه ذهنمان شود. خیلی با جان و دل و بدون خستگی به ما یاد میدادند. حتی اگر صدها بار سوال میکردیم آن قدر تکرار می کردند تا خیالش راحت شود که ما فهمیدهایم ولی آخرش بازم به ما میگفتند منگول این واژه اصلا برایمان ناراحت کننده نبود چون اصلا تحقیرکننده نبود.
خلاصه یک دنیا عشق، یک دنیا تجربه در وجودشان بود که در این سالها به ما انتقال میداد. اگر از کسی انتقاد میکرد یا تشری میزد تا از دلش در نمیآورد روزش روز نمیشد. وقتی برای مصاحبه یا نمایشگاه همراه ایشان میرفتیم، برایمان افتخار بود چون سرشناس بود و همه برایشان احترام خاصی قائل بودند.
ولی استاد پرواز کرد و آسمانی شد واقعا جایشان خالیست.
اعتماد غیرقابل باور در هفته اول کاری
مسعود وطنخواه: اولین روز کاری من پس از طی مصاحبه و مقدمات پذیرش در روزنامه عصر اقتصاد روز چهارشنبه ۱۳بهمن ۱۳۹۵ بود که این روز صرف آشنایی با محیط روزنامه بود.
روز ۵شنبه تعطیل بودیم و هفته اول (۱۶ تا ۲۰بهمن) هم بیشتر صرف خواندن روزنامه و آموزش شد. در همان هفته اول نشست خبری با حضور خبرنگاران و شاپور محمدی، ریاست وقت سازمان بورس در محل سازمان برگزار شد که سیفالله یزدانی مرحوم، مدیر مسئول وقت روزنامه عصر اقتصاد به اینجانب (وطنخواه) ماموریت داد که در این نشست برای پوشش خبری شرکت کنم. این اعتماد آن هم در اولین روزکاری برای من غیرمنتظره بود.
یک همکار خوب را از دست دادیم ولی یک همکار بهتر بدست آوردیم
محبوبه آوریده: من تازه استخدام شده بودم، خاطره چندانی از ایشان ندارم، تنها چیزی که به یادم دارم این هست، روز اول کاری برای معرفی من به مابقی پرسنل گفتند: یک همکار خوب را از دست دادیم ولی یک همکار بهتر بدست آوردیم.
عصراقتصاد دیگر در نبودش هیچ زمانی عصراقتصاد نشد
محمد امین صراف: یادش بخیر. زمانی حاج آقای یزدانی که خدایش رحمت کند به مناسبت برگزاری جلسات پر باری که در روزهای چهارشنبه در دفتر روزنامه داشت و موظف کرده بود که تمامی کارمندان روزنامه از صغیر و کبیر باید در آن جلسه حضور داشته باشند، روزهای چهارشنبه طلایی را ناموس عصر اقتصاد میدانست، اما من چون هیچ زمانی با جلسات نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم و صندلی های دفتر روزنامه برایم میخ داشت، به بهانه برگزاری مجامع، جلسات را میپیچاندم، زمانی که به دفتر برمیگشتم در مسیر چهره برافروخته حاج آقای یزدانی را تداعی میکردم و الحق که تصویرسازی ذهنم درست از آب در میآمد.
حاج سیف الله یزدانی با سینه ای ستبر، صورتی برآشفته و ابروهایی درهم نعرهزنان فریاد میکشید صرااااااااااااف، مگر نگفتم چهارشنبه ناموس من است، چرا فرار میکنی و به بهانه مجمع میزنی به چاک؟ و جواب من یک چیز بود قبلا هماهنگ شده و ادامه میدادم حاج آقای عزیز مجمع میروم تا کار بگیرم و حاجی فریاد میزد نمیخواد کار بگیری، جلسه مهمتر است، ولی کو گوش شنوا، هفتههای طلایی حاج سیفالله یزدانی برای من فقط پیچاندن و برای استادم عصبانیت و سرزنش بود.
اما عصراقتصاد دیگر در نبودش هیچ زمانی عصراقتصاد نشد.