اگر شاعران بزرگ زنده میشدند
وزارت ارشاد: «کتاب شعر شفیعی کدکنی را به چند نفر از اهالی شعر دادهایم تا بخوانند و نظرشان را بگویند.»
راضیه حسینی
وزارت ارشاد مقتدرانه بر این باور است که کدکنی و حدادیان نداریم، همه در پیشگاه ممیزی یکی هستند و باید «اهالی محترم شعر» نظر بدهند. در واقع اگر همین الان سعدی، حافظ، مولانا و فردوسی با هم زنده شوند و کتاب در دست، به وزارت ارشاد مراجعه کنند، باز هم اهالی شعر باید دربارهی کتابهایشان نظر بدهند.
بیایید به نوبت ورود شاعران بزرگ ایران را به وزارت ارشاد بررسی کنیم:
وقتی سعدی وارد شود:
اهالی شعر: «کتاب گلستان و بوستان شما را پیش از ورودتان مطالعه کردیم. به هیچ وجه قابل انتشار نیستند، مگر اینکه مناطق هایلات شده را حذف کنید.
جناب سعدی به کتابی که تقریباً بیش از نصف صفحاتش هایلات زرد فسفری شده نگاه میکند و میگوید:«گلستانی تصنیف کردم که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نیافت و گردش زمان عیش ربیع آن را به طیش خریف مبدل نکرد، ولی افسوس که ندانستم سرانجام وزارت ارشادی زاییده خواهد شد که گلستان من را به شورهزار تبدیل خواهد کرد.»
اهالی شعر زمزمهوار در گوش یکدیگر گفتند:« چی گفت؟»
یکی از اهالی گفت:«نمیدونم. من فقط آخرشو فهمیدم که یه چیزی راجع به ما بود.»
یکی دیگر از اهالی گفت: «ولش کن. سر تکون میدیم، بعدشم میگیم بفرمایید اتاق بعدی.»
اهالی همگی سرتکان دادند و سعدی را به اتاق بغلی هدایت کردند.
پس از آن جناب حافظ وارد شد.
اهالی: «از شما با این محاسن بعید است که اینقدر به دنبال میگساری و میخواری باشید، استاد. به نظرمان علاوه بر اینکه تمامی کلمات حاوی «می» رو باید حذف کنید، لازم است خودتان را در سریعترین زمان به کمپ ترک «می» هم معرفی کنید.»
حضرت حافظ: «اجازه بدهید شما را به شنیدن یک رباعی از جناب خیام عزیز دعوت کنم. ایشان میفرماید:
«گر می نخوری طعنه مزن مستان را/ بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می مینخوری/ صد لقمه خوری که می غلام است آن را»
اهالی شعر: «جناب خیام کجا تشریف دارند؟ ایشون کلاً ممیزی هستند و حق انتشار هیچ مطلبی ندارند.»
حضرت حافظ زیر لب زمزمه میکند: «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد» و از اتاق خارج میشود.
جناب فردوسی با اسبی سفید وارد میشود و اهالی کمی میگرخند، ولی از آنجایی که وظیفهی خود را مقدم بر هر چیزی میدانند بر خودشان مسلط میشوند و میگویند: «لطفاً زنها و مردهای شاهنامه را از هم جدا کنید و کلاً کتاب را به دو قسمت زنانه مردانه تقسیم کنید. اختلاط مؤنث و مذکر در کتاب شما مشکلساز است.»
فردوسی برآشفت و گفت: «به گیتی مرا نیست کس همنبرد/ ز رومی و توری و آزادمرد.»
یکی از اهالی گفت: «آها، ببینید. مثلاً همین جا. این توری کیه؟ مخفف توران دخته دیگه، درسته؟ خب ایشون نباید کنار مردی که کلاً آزاده بمونه. متوجه عرایض بنده میشید؟»
میگویند از آن روز به بعد دیگر کسی فردوسی را ندید. تعدادی او را در بیابانها دیدهاند که مشغول حرف زدن با خودش بود.
و اما بشنوید از جناب مولانا که اصلاً اجازهی ورود به وزارت ارشاد را نیافت، چون گفت یا با شمس میآید یا اصلاً نمیآید. مسئولان وزارت هم که فقط به اجرای درست وظیفهشان فکر میکنند و بس. به همین دلیل از حضور وی ممانعت به عمل آوردند، و مثنوی معنوی برای همیشه به خاطرهها پیوست.