روزی روزگاری اسبی عطسه کرد
حسین صادقی، رئیس اتحادیه پیشکسوتان جامعه کارگری: «به واسطه تحریمها نتوانستیم تکنولوژی هشداردهنده را داشته باشیم تا ده دقیقه قبل از حادثه به کارگر معدن اخطار دهد.»
راضیه حسینی
روزی روزگاری در سرزمینی دور، جایی که با ما خیلی فاصله داشت و دارای فرهنگی بسیار متفاوت بود، آدمهایی زندگی میکردند که هر کدام برای خود شغل و موقعیتی داشتند.
یکی بازرگان بود و با طوطی خود شب را بهروز و روز را به شب میرساند، یکی بزاز بود، آن یکی خراط و تعدادی هم فرزند وکیل و وزیر. هر کدام از این افراد به دلیلی بین مردم شناختهشده بودند. بازرگان بهواسطه طوطی پر سر و صدایش همیشه در دید بود.
آقازادهها اسبهایی داشتند که خیلی میارزیدند و شیهه هر کدام قد زندگی مردم معمولی ارزش داشت. وکلا و وزرا را از روی نطقهای همیشگی و وعدههای توخالیشان میشناختند.
داروغه را از صدای طبل پیش از ورودش، قاضی را از صدای چکش پیش از قضاوتش، خراط را از صدای خراطی و خیاط را از صدای قیچیاش میشناختند. هر وقت صدایی از جایی کم میشد همگی متوجه میشدند و پی حل مشکل برمیآمدند. مثلاً یکبار اسب یکی از آقازادهها عطسهای کرد. چنان بلبشویی به پا شد که هفتاد و هفت سرباز نتوانستند جمعش کنند. همۀ بزرگان و کوچکان نگران اسب بودند و از آن بدتر نمیدانستند اگر بلایی سر حیوان زبانبسته بیاید چه کسی قرار است جواب مرکب سوار را بدهد و چقدر از پول خزانه باید برای اسبی دیگر برود.
تمامی عطاران و حکیمان گرد هم آمدند و برای بهبود اسب زبانبسته تلاش کردند. حتی برخی نزد فالگیر شهر رفتند تا روح خدابیامرز ابوعلی سینا را احضار کند و از او کمک بگیرند.
مردم از بس مشغول رتقوفتق آب بینی اسب بودند که فراموش کردند از میان جمعیتشان هر روز تعدادی کم میشود. اصلاً نفهمیدند بعضیها هیچ صدایی ندارند و هیچوقت حتی دیده هم نمیشوند. زیر زمین، وسط معدن و در تاریکی کار میکنند و گرد زغال طوری بر چهرهشان مینشیند که دیگر کسی آنها را نمیشناسد. هیچکس نفهمید بعضیها بیصدا کم میشوند و بهسرعت فراموش. همه یادشان رفت آنها هم نیازمند وسایلی بودند، ولی صدایشان میان شلوغی بازار به کسی نرسید. آنها خواستند؛ اما کسی ندید.
ما نمیدانیم چند نفر، و چند بار در سال، از تعداد این مردم کم شد. گفتیم که سرزمین آنها خیلیخیلی از ما دور بود.