کد خبر: 06090057765
روزنامهصفحه یک

چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم خون کند خاطر من خاطره عهد قدیم

دوسالی بدون یار سر شد و شرح احوال ما همان بیت از شهریار است که عنوان مطلب شده و برای ما یادآور سیف اله یزدانی  است که با دیوان شهریار بسیار انس داشت، کسی که در جمع روزنامه نگاران به صفای باطن و صراحت بیان شهره بود و در هفتم آذر سال ۹۸ از میان ما رفت. به همین بهانه هر سال در این ایام ما که فرزندانش هستیم یادش می­‌کنیم و دوستان و همکاران بسیاری از سر لطف همراهی مان می‌کنند.

به یاد او که اهل قلم بود، به یادگار هر کدام سطوری نوشته ایم که خواندنش خالی از لطف نیست، امید که بهانه­ای باشد برای ذکر فاتحه و یادی از آنچه سیف اله یزدانی در عمل و قلمش دنبال می­کرد.

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از رهگذار ما نرسد

خدابیامرز بابام

فاطمه یزدانی: خدابیامرز بابام وقتی زنده بود اسمش که می آمد یا حتی روی گوشی‎ام می‎افتاد لرزه به تنم می‎انداخت! بس که با جذبه بود.

کودکی‎هایم حتی جرات آب یا نمک خواستن سر غذا رو نداشتم و چون از گوشت خوشم نمی‎آمد صبر می‎کردم که غذایش تمام شود و برود تا من هم بتوانم بشقاب پر از گوشت را به آشپزخانه یا سطل آشغال منتقل کنم.

خدابیامرز بابام یک اتاق داشت پراز کتاب، دیوارهای اتاق از کف تا سقف کتابخانه بود که دو ردیف در هر طبقه کتاب بود و یک زمانی ما خواستیم بهش لطف کنیم که کتاب‎ها گم نشود و روی عطف کتاب‎ها اسمش را نوشتیم با ماژیک.

از آنجایی که خیلی اهل مطالعه و مذاکره بود برای اینکه ما این فن را یاد بگیریم خیلی تلاش کرد و از زمانی که ما خواندن و نوشتن یادگرفتیم با ما درباره قرآن و ترجمه اش مباحثه می کرد. اصرار داشت که هر کاری را با دلیل و منطقی انجام بدهیم که قابل دفاع باشد. این شد که در زمان نوجوانی و جوانی بیشتر بحث و مجادله را با خودش داشتیم.

خدابیامرز بابام یک زئوس کامل بود. آنقدر با هم بحث می‎کردیم تا آخر سر من می‎گفتم دوست دارم و او هم بی‎خیال می‎شد و می‎گفت:«اگه این جمله رو ازت بگیرن چی می‎تونی بگی؟!؟»

در آخر هم حرف نهایی را خودش می‎زد: «همینی که من می‌گم.»

اما ماحصل همان کل‌کل‌ها و مباحثه‌ها الان برای خودم نکته‎سنجی شده‌ام که بچه های تحریریه هر روز از شباهتم به ایشان، یک «روحت شاد حاجی» نثارش می‌کنند.

خدا بیامرز بابام، یک مرد تمام و کمال بود با روحیه‌ای شاعرانه و عاشق باران.

خوشخط بود و خوش صدا، تارو و سه تارهم می‌زد.

در لحظه زندگی می‌کرد وقتی هم به سیگار کشیدنش گیر می‌دادیم؛ می‌گفت: «هر طور خواستم زندگی کرده‌ام حالا هم هر طور بخوام می‌میرم»

خدابیامرز یک دفتر لطیفه داشت که بیش از هزار لطیفه در آن به رمز نوشته بود. امکان نداشت که بتوانی حتی حدس بزنی لطیفه‌ها در چه مورد بوده است.

خدابیامرز آدم‌شناسی خبره بود به همین دلیل اصلا نمی‌شد فریبش داد. یک مثال داشت که می‌گفت:«من سن الان شما بودم اما شما سن الان من نیستید.»

خدابیامرز بابام؛ خیلی خوش سفر بود، از لحظه‌ای که تصمیم به حرکت می‌گرفتیم در حال خوراکی خوردن و گشتن و آواز خوندن و بازی کردن بودیم برای همین بیشتر ترجیح می‌دادیم در راه باشیم.

در ضمن شب‌ها تو جاده بود اصلا اهل صبح زود نبود.

در آخر هیچ وقت از یادم نمی‌رود که خدا بیامرز بابام؛ عادت داشت همه خانواده و دوستان را برای سفر یا مهمانی جمع ‌کند.

مهم نیست به کجا برسی مهم اینه که چه جوری برسی

مهدی حبیب بیگی: خدا رحمتش کند مرحوم یزدانی برای من یک دوست صمیمی و یک مشاور ارزشمند بود. در یاد دادن سخاوتمند بود و دغدغه ایرانی آباد داشت.

در دوره زمانی که در کشور مسابقه رفاه شکل گرفته و هیچ ارزشی جلودار هیچ کس نیست آن مرحوم دغدغه سلامت و عزت نفس داشت. همیشه به من میگفت مهم نیست به کجا برسی مهم اینه که چه جوری برسی.

خدا رحمتش کند

غرور مدیریتی، هیچ گاه در اتاقش را حتی بر کارآموزان نبست

مژده پورزکی: به قول او، «هو الرزاق» که ابتدایی‌ترین بند روزنامه هر روزش بود.

کارگاه‌های آموزشی حین کار، جلسات متعد روزانه با نویسندگان روزنامه‌اش و تلاش -تا روز آخر- برای کشف استعدادها و پرورش نیروهای جوان، امروز به بار نشسته است و نگاهی به جایگاه شاگردانش و حضور ایشان در سطوح مختلف نهادهای اقتصادی و رسانه‌های اقتصادی مؤید موفقیت ایشان در تربیت کارشناسان اقتصادی است. کاری که از کمتر مدیر مسئولی سراغ داریم و این همان اثر ما تأخر او است.

در وصف او همین بس که غرور مدیریتی، هیچ گاه در اتاقش را حتی بر کارآموزان نبست و بزرگ‌ترین مدیران اجرایی کشور را در زمان مسئولیت و یا حتی پس از آن، یعنی وقتی هیچ کس مدیر سابق را یاد نمی‌آورد، در دفتر کوچک و بی‌آلایشش پذیرا بود. همیشه پر از ایده‌های ناب، تحلیل و حرف‌هایی که بوی آغاز می‌داد…

او که تا آخرین روز، یاد عالی نسب را، دست کم سالی یک روز، زنده نگاه می‌داشت، حالا چه شایسته و بایسته که از او درس بگیریم و دست کم سالی یک روز، یاد این عالی نسب را زنده نگاه داریم.

در دوسال نبودش با همه سختی‎ها و فشارها جنگیدیم

زینب غضنفری: آذر رسید، یاد و خاطره حاج آقای یزدانی برایم بیشتر از قبل تداعی می‎شود، فصل خزان توام با غم فراق پدر روزنامه عصر اقتصاد.

حاج آقا یزدانی برای من مثل پدری مهربان، دلسوز، استادی سخت گیر و در عین جدی بودن مردی کاملا شوخ طبع بود. اوایل که استخدام شده بودم چهره و رفتار این مرد برایم تداعی کننده  شخصیت آقای کاووسی مجموعه بدون شرح بود.

بعضی از روزها رفتارش برایم کاملا غیرقابل تحمل بود چون سر چیزهای بسیار کوچک در دفتر روزنامه غوغا به پا میشد.

اگرچه حرف‎هایش گاهی بی‎رحمانه بود و دلمان می‎ شکست اما تمام تلاشش را می‎ کرد تا به نحوی از دلمان بیرون بیاورد به عبارتی بهتر مثل پدری بود که خیر فرزندش را می‎خواهد و فرزند را مجاب به کاری می‎کند که اصلا دلش نمی‎خواهد.

من از استادم خیلی مطالب را یاد گرفتم. در دفتر روزنامه برای هر موضوعی جلسه برپا بود از جلسات شورای تیتر گرفته تا جلسات موضوعات بازرگانی و جلسه‎های روزهای چهارشنبه و… که عموما این جلسات ساعت‎ها ادامه پیدا می‎ کرد.

البته من عضو ثابت بیشتر جلسات بودم شاید به نظر خسته‎کننده بود اما از حق نگذریم مطالب آموزشی، طنز، مثل و حکایت، اتفاقات با اهمیت روز، شخصیت‎شناسی شهید بهشتی و عالی نسب و بزرگان عرصه اقتصاد، بورس، بحث‎های فرهنگی هنری و ورزشی  و… را یاد می‎گرفتیم.

از موقعی که  حاج آقا دفتر روزنامه را با حال خراب ترک کرد دلمان برای حرف‎هایش، نصایح پدرانه، تذکرهای مدیرانه و گاهی برای دود سیگارهایی که پشت هم می‎کشید، برای مطالب طنزی که به اسم مازان در روزنامه می‎نوشت، برای تیترزنی‎های روزنامه، برای دادزدن‎ هایی که حرصمان را می‎ خورد،

برای تلاش شبانه‎روزی‎اش برای پرداخت حق‎الزحمه کارکنان و برای بذله ‎گویی‎ های گاه و بیگاهش تنگ شد.

اما ما فرزندان عصراقتصاد در دوسال نبودش با همه سختی‎ها و فشارها جنگیدیم که به همه ثابت کنیم فرزندان و شاگردان استاد یزدانی بوده‎ایم و از میراثی که برایمان باقی گذاشته مراقبت می‎ کنیم.

کاش او بود و موفقیت‎ های شاگردانش که ساعت‎ها برایشان کلاس گذاشته و حرص جوش می‎خورد را می‎دید شاید مرهم دردی بود برای روزهای سخت مطبوعاتی که اهالی رسانه را زمین‎گیر کرده است.

پدر روزنامه عصراقتصاد روحت در آرامش ابدی

صدای خش‎آلود مهربان

محمد ارفع: چه کسی او را شناخت نمی‎دانم، تنها می‎دانم که او برای من چون پدری دلسوز بود و شاید آنچه گاهی دیگران را آزار می‎داد بهترین خاطرات دلنشینی برای من است که همیشه به یاد می‎آورم زیرا مطمئنم که در آن صدای خش‎آلود خشم‎آلوده درسی نهفته بود برای جوان خامی چو من، همانند معلمی که آنقدر شاگردش را دوست دارد که حتی انتظار ندارد یک خطای کوچک از او سر زند و آنچنان برای این خطا خشمگین می‎شود که گویی تکه‎ای از وجودش را نیشتر زده‎اند.

آری او اینگونه بود صادق، مهربان، دلسوز و آگاهی‌بخش چه برای شاگردانش، چه فرزندانش، چه حتی برای اقتصاد و معیشت مردم حیف که این داستان بلند ناتمام ماند.

با سوختن سیگارش داشت سوخت خودش را یادآوری می‎ کرد

سکینه مهرایی: یادش بخیر هیچ چیز پنهانی نداشت تا جایی که برایش مقدور بود جلسه‎های ماهانه را برگزار می‎ کرد و به درد دل نیروی کار خود گوش می‎داد. یکی صندلی می‎خواست دیگری خط آزاد تلفن، یکی از یک نواختی و سختی کار گله می‎کرد تا ساعتی برای شیطنت‎ ها لحاظ شود، یکی از دیر کرد دستمزدها گله می‎کرد و… مشکلات تک تک مطرح می‎شد و برای رفعش تلاش می‎کرد.

از ما می‎خواست که روزنامه را برای خود بدانیم و برای حفظ و پیشرفتش تلاش کنیم طوری که اکنون فکر می‎کنیم یادگاری اوست و باید از جان محافظش باشیم این حس وقتی در نیروی کار ایجاد می‎شود که اموالت را برای خودت نخواهی وخیرخواه دیگران باشی .

بیش از حد برای حفظ سرمایه اجتماعی (نیروی کار مجرب و شاد و امید و نشاط جامعه)  تلاش می‎کرد تا جایی که  اکراه داشت اخبار ناراحت‎کننده و ناامیدکننده انتشار داده شود جملاتی از ایشان همواره به ذهنم خطور می‎کند« مردم به قدر کافی درگیر مشکلات معیشتی هستند باید اخبار مسرت بخش انتشار دهیم» یا «اگر از علمی که دارید استفاده نشود هیچ فرقی با نادان ندارید» برای همین وقتی گرانی حامل‎ه ای انرژی و حوادث بعد از آن اتفاق افتاد اندوه نبودش بیشتر آزارمان داد چون حتی در مدت کوتاهی هم که روی تخت بیماری بود باز حواسش به موضوع حامل‎های انرژی بود و به خبرنگار مربوطه (که در نشست خبرنگاران با رئیس دولت دعوت شده بود) گوشزد کرده بود که این مساله جدی است و سوال از همین موضوع باشد.

او همیشه پدری بود که هم می‎شد به او تکیه داد هم از خشم وغضبش ترس و دلهره داشت.

 گرچه تا بعد از رفتنش، کسی متوجه نشد که چقدر در محضرش دانش اندوخته است، در  جلسه‎ های تیتر و آموزشی که امثال و حکمش همراه با دود غلیظ سیگار بود؛ ساعت‎ها از مثل‎هایش خندیدیم و به اندازه سال‎ها از محضرش یاد گرفتیم و گاهی از دود سیگارش نفسمان گرفت اما ما بچه‎ هایی بودیم که محو کلامش می‎شدیم .

کسی نیست که نداند روزنامه ‎نگار بودن و دغدغه اقتصاد داشتن و همدرد مردم بودن، از عمر آدمی می‎کاهد و مرحوم سیف الله یزدانی هم از این قماش بود. حالا که تو نخ سیگارش فرو می‎روم، می‎فهمم که با سوختن و کاستن سیگارش داشت سوختنش را  یادآوری می‎کرد. کسی چه می‎داند.

خدایش بیامرزد و یادش مدام گرامی باد

آموزشگر حرفه‎ای روزنامه‎نگاری و رفاقت

فرزین سوادکوهی: مرحوم یزدانی از آن تیپ مطبوعاتی‎هایی بود که واقعا بوی روزنامه و رسانه می‎داد.

نمیشد در تحریریه باشی و از او تاثیر نپذیری.

هیچ بخشی از روزنامه از نظر او پنهان نمی‎ماند. اما از آن جالبتر این بود که هیچ یک از کارکنان هم نبودند که مشکلی شخصی داشته باشند و خمودگیشان از نظر جناب استاد نادیده گرفته شود و یا از آن غفلت شود. تا جاییکه می‎توانست تلاش میکرد در رفع مشکل بکوشد. دست به خیر بود و همیشه همراه.

ستیهندگی، شوریدگی و پرحرارت بودن جناب یزدانی حین کار از او هیبتی بسیار کاریزماتیک ساخته بود. بسیاری تصور می‎کردند برای حاج آقا یزدانی فقط کار مهم است، اما مرام و معرفت لوطی منشانه او بخصوص درساعات خارج از کار بر کسی پوشیده نبود.

جناب یزدانی بیرون دفتر روزنامه یک سفره دار و یک گشاده دست به تمام معنا بود. ضعیف‎نوازی هم یکی از ویژگی‎های او بود.

نمیتوانستی باور کنی سیف الهی که در داخل تحریریه برای یک جمله کوچک در انبوه مطالب مو را از ماست می‎کشید و گاه خروشان بر سر همکاران اعمال دقت لازم را هشدار می‎داد، حالا در کوچه و خیابان اینطور دوستانه و رفیقانه پا به پایت می‎آید و همه خواسته‎هایت را اجابت می‎کند. او یک رفیق همه چی تمام بود.

حاجی در تحریریه حرفه‎ای‎گری روزنامه‎نگاری را به ما یاد می‎داد و در بیرون از تحریریه، انسانیت و رفاقت را.

خدایش بیامرزد

بزرگان فرموده ‏اند:

از تمام خلق یک تن صوفی‎اند

مابقی در سایه او می‎زی‎اند

از اینکه یاد می‎ گرفتیم خیلی خوشحال می‎شد

اشرف ملکی: اولین روزی که در دفتر روزنامه حاضر شدم با احترام مرا به سایرین معرفی کرد انسانی شریف که کلامش همیشه با طنز توام بود.

ابتدای کلامش با حمد وسپاس از خدا و صلوات بر محمد و آلش بود، از زیر پا افتادن روزنامه عصبانی می‎شد.

استادی با حوصله و ماهر بود و از اینکه یاد می‎گرفتیم خیلی خوشحال می‎شد من در کنار ایشان خیلی کارها را یاد گرفتم وهمیشه قدردان زحمت‎های ایشان هستم.

اگر به کسی تشر می ‎زد تا از دلش در نمی‎ آورد، روزش روز نمی ‎شد

 میترا محمد پور: خیلی جدی وارد دفتر روزنامه می‎شد مثل یک افسر نظامی روزهای اول همیشه می‎ترسیدم ولی دیدم پشت این چهره جدی و کمی اخمو، قلبی سرشار از مهربونی و بی‎ریا است.

 با اینکه تازه کار بودم و خیلی کار بلد نبودم ولی دوست نداشتم از دستم عصبانی شود هم به خاطر اینکه مواخذه‎ام نکند هم به خاطر این که نشان بدهم شاگرد خوب وحرف‎شنویی هستم.

روزهای پنجشنبه کلاس خبرنگاری داشتیم، دوست داشت از ما خبرنگار حرفه‎ای بسازد واقعا استاد مجربی بودند.

 من صفر صفر بودم چون زنی خانه‎دار بودم و هیچ وقت خارج از خانه کار نکرده بودم.

جلسه اولی که با هم مذاکره داشتیم گفت تو زن توانایی هستی من میدونم بهترین موقعیت‎ها را به دست می‎آوری. به من بال و پر می‎داد. از همان ابتدا دو حوزه فولاد و نفت که مهمترین و سخت‎ترین حوزه بود مسئولیتش را به من سپرد.

گاهی کم می‎ آوردم و پنهانی در سرویس گریه می‎کردم وقتی من را با چشمان سرخ شده می‎دید صدایم می‎زد و کلی دلداریم می‎داد می‎گفت تو بهترینی، تو توانایی همین دلگرمی‎ها مرا امیدوار می‎کرد.

ساعت‎ها برایمان صحبت می‎کرد فقط گوش میدادیم یک جوری ضبطش می‎کردیم تا ملکه ذهنمان شود. خیلی با جان و دل و بدون خستگی به ما یاد می‎دادند. حتی اگر صدها بار سوال می‎کردیم آن قدر تکرار می‎ کردند تا خیالش راحت شود که ما فهمیده‎ایم ولی آخرش بازم به ما می‎گفتند منگول این واژه اصلا برایمان ناراحت کننده نبود چون اصلا تحقیرکننده نبود.

خلاصه یک دنیا عشق، یک دنیا تجربه در وجودشان بود که در این سال‎ها به ما انتقال می‎داد. اگر از کسی انتقاد می‎کرد یا تشری می‎زد تا از دلش در نمی‎آورد روزش روز نمی‎شد. وقتی برای مصاحبه یا نمایشگاه همراه ایشان می‎رفتیم، برایمان افتخار بود چون سرشناس بود و همه برایشان احترام خاصی قائل بودند.

ولی استاد پرواز کرد و آسمانی شد واقعا جایشان خالیست.

اعتماد غیرقابل باور در هفته اول کاری

مسعود وطنخواه: اولین روز کاری من پس از طی مصاحبه و مقدمات پذیرش در روزنامه عصر اقتصاد روز چهارشنبه ۱۳بهمن ۱۳۹۵ بود که این روز صرف آشنایی با محیط روزنامه بود.

روز ۵شنبه تعطیل بودیم و هفته اول (۱۶ تا ۲۰بهمن) هم بیشتر صرف خواندن روزنامه و آموزش شد. در همان هفته اول نشست خبری با حضور خبرنگاران و شاپور محمدی، ریاست وقت سازمان بورس در محل سازمان برگزار شد که سیف‌الله یزدانی مرحوم، مدیر مسئول وقت روزنامه عصر اقتصاد به اینجانب (وطنخواه) ماموریت داد که در این نشست برای پوشش خبری شرکت کنم. این اعتماد آن هم در اولین روزکاری برای من غیرمنتظره بود.

یک همکار خوب را از دست دادیم ولی یک همکار بهتر بدست آوردیم

 محبوبه آوریده: من تازه استخدام شده بودم، خاطره چندانی از ایشان ندارم، تنها چیزی که به یادم دارم این هست، روز اول کاری برای معرفی من به مابقی پرسنل گفتند: یک همکار خوب را از دست دادیم ولی یک همکار بهتر بدست آوردیم.

عصراقتصاد دیگر در نبودش هیچ زمانی عصراقتصاد نشد

محمد امین صراف: یادش بخیر. زمانی حاج آقای یزدانی که خدایش رحمت کند به مناسبت برگزاری جلسات پر باری که در روزهای چهارشنبه در دفتر روزنامه داشت و موظف کرده بود که تمامی کارمندان روزنامه از صغیر و کبیر باید در آن جلسه حضور داشته باشند، روزهای چهارشنبه طلایی را ناموس عصر اقتصاد می‎دانست، اما من چون هیچ زمانی با جلسات نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم و صندلی‎ های دفتر روزنامه برایم میخ داشت، به بهانه برگزاری مجامع، جلسات را می‎پیچاندم، زمانی که به دفتر برمی‎گشتم در مسیر چهره برافروخته حاج آقای یزدانی را تداعی می‏کردم و الحق که تصویرسازی ذهنم درست از آب در می‎آمد.

حاج سیف الله یزدانی با سینه ‎ای ستبر، صورتی برآشفته و ابروهایی درهم نعره‎زنان فریاد می‌کشید صرااااااااااااف، مگر نگفتم چهارشنبه ناموس من است، چرا فرار میکنی و به بهانه مجمع میزنی به چاک؟ و جواب من یک چیز بود قبلا  هماهنگ شده و ادامه می‎دادم حاج آقای عزیز مجمع می‎روم تا کار بگیرم و حاجی فریاد میزد نمی‌خواد کار بگیری، جلسه مهم‎تر است، ولی کو گوش شنوا، هفته‎های طلایی حاج سیف‎الله یزدانی برای من فقط پیچاندن و برای استادم عصبانیت و سرزنش بود.

اما عصراقتصاد دیگر در نبودش هیچ زمانی عصراقتصاد نشد.

بیشتر بخوانید
عصر اقتصاد
دکمه بازگشت به بالا