کد خبر: 260104200752
جامعه و فرهنگروزنامه

گریه سعیدها در تعطیلات!

وحید حاج سعیدی

تعطیلات عید بود و رئیس پلیس راه از من خواسته بود بمانم تا هفته اول متاهل ها به مرخصی بروند. هنوز چند ماهی از خدمتم مانده بود و روز شماری می کردم. نزدیک ظهر بود که شیفتم تمام شد. کنار خیابان ایستاده بودم و به مسافران عبوری نگاه می کردم.

حاج سعیدی

بچه هایی که در صندلی عقب نشسته بودند و صورت را به شیشه می چسباندند و شکل های عجیبی درست می کردند. بعضی از آنها به من لبخند می زدند. بعضی از آنها سلام نظامی می دادند و عده ای هم زبان شان در می آوردند!

مطالب پیشنهادی

ماشین های عبوری  بوی نوروز می دادند. بوی ترشی های مادر بزرگ و حلوا و نان های محلی مادر… بوی سوغاتی و کتلت هایی که قرار بود بین راه کنار رودخانه و جنگل میل شوند.

در همین حال و هوا بودم که خودرویی کنار خیابان ایستاد. زن و شوهر جوانی که به همراه پسرشان عازم مشهد بودند از من درباره مسیر و پمپ بنزین بعدی سوال پرسیدند و بعد هم با خوشرویی به من شیرینی و آجیل تعارف کردند. کمی برداشتم و تشکر کردم و از آنها خواستم مرا هم در حرم دعا کنند. پسر کوچک شان به من سلام نظامی داد و من هم محکم پا چسباندم و پاسخ دادم. او مرا یاد خواهر زاده ام انداخت که تنها چهار سال داشت و دلم برایش یک ذره شده بود.

یک ساعتی کناره جاده ماندم و به مسافران عبوری نگاه کردم. نسیم ملایمی در جاده می‌وزید و شکوفه‌های سفید و صورتی درختان کنار مسیر، با هر وزش، به پرواز در می آمدند.

صدای اذان که بلند شد به سمت استراحتگاه راه افتادم تا نماز بخوانم. هنوز وضو نگرفته بودم که سرهنگ صادقی شتابان به سمتم آمد و گفت: احمدی تصادف بدی شده. ماشین رو آماده کن بریم.

آژیر کشان به سمت محل حادثه رفتیم. یک خودروی سواری با کامیون برخورده بود. وقتی به محل حادثه رسیدیم با صحنه وحشتناکی مواجه شدیم. خودروی سواری در اثر برخورد با کامیون که در حال سبقت غیر مجاز بود، دچار آتش سوزی شده بود. همزمان با ما بچه های آتش نشانی هم رسیدند. از ماشین بوی گوشت سوخته می آمد. سرنشینان خودروی سواری در آتش سوخته بودند. راننده کامیون سرش را بین دستانش گرفته بود و زار زار گریه می کرد. هنوز در شوک بودم که یک نفر با بچه ای در بغل به سمت سرهنگ آمد و گفت: جناب سرهنگ این بچه از شیشه پرت شد بیرون روی علف ها و سالم مونده…

به پسر بچه نگاه کردم. قیافه اش کمی برایم آشنا بود. از تعجب زبانم بند آمد. همان بچه ای که پدر و مادرش از من آدرس پرسیده بودند. روی زمین ولو شدم و شروع به گریه کردم.

سرهنگ پرسید: چی شده احمد می شناسیش؟

گفتم یک ساعت پیش از من آدرس پرسیدن

روی شانه ام زد و گفت: بلند شو پسر … بچه رو نشون هلال احمر بده اگر زخمی نیست ببرش پلیس راه تا من بیام. تحویل کسی نده . امانته… خدا را شکر سالم بود . اسمش سعید بود. یاد پدر و مادرش که می افتادم بی اختیار بغض می کردم.

سعید را به پلیس راه بردم. همش سراغ مادرش را می گرفت. با هم ناهار خوردیم و برایش از مغازه روبروی پلیس راه بستنی خریدم.

جناب سرهنگ آمد و گفت: تمام مدارک در ماشین سوخته است. چون خودرو را تازه خریده بودند، هنوز پلاک به نام شان نخورده است. کمی طول می کشد تا هویت شان مشخص شود.

یک هفته ای سعید مهمان ما بود. به من خو گرفته بود و به خاطر سعید هفته دوم عید مرخصی نرفتم. شب ها برایش قصه می گفتم و در بغل من می خوابید. هر از گاهی سراغ پدر و مادرش را می گرفت و من او را سوار خودروی گشت پلیس می کردم و با گذاشتن کلاه پلیس روی سرش و روشن کردن آژیر ماشین حواسش را پرت می کردم. تا اینکه بالاخره اقوامش پیدا شدند و سراغش آمدند. تا آنها را دید گریه سر داد و به سمت شان دوید.

سال ها گذشته و هنوز گریه های سعید را هنگام دویدن به طرف اقوامش فراموش نکردم. ای کاش راننده کامیون کمی بیشتر احتیاط کرده بود!

عصر اقتصاد
دکمه بازگشت به بالا