کد خبر: 23129918994
روزنامهعصر انقراض (طنز)

فقط به ‌خاطر تو (طنز)

راضیه حسینی

تمام سال چندرغاز چندرغاز پس‌انداز کرده بود تا به این مغازه برسد. پشت ویترین ایستاد، زیر نور چراغ طوری می‌درخشیدند که چشم را می‌زد. به پول‌های توی دستش نگاه کرد و به چشم‌های منتظر همسرش فکر کرد. تمام طلاهایش را برای خرید ماشین قسطی فروخته بود و این کمترین کاری بود که می‌توانست برایش بکند.

با جعبه کوچک قرمزی که ربانی زیبا، شکل پاپیون رویش بود از مغازه بیرون زد. شاید یک شاخه گل رز قرمز، زیبایی این جعبه ارزشمند را بیشتر می‌کرد. اما تمام پولش برای خرید هدیه خرج شده بود و فقط اندازه یک بلیت مترو پول داشت. بسته را داخل روزنامه‌ای پیچید و بعد توی یک پلاستیک مشکی و بعد هم داخل جیب سمت راستی کاپشنش گذاشت. جیب چپی سوراخ بود. زنش وقتی برای بار پنجاهم می‌دوخت‌ گفت که دیگر تارو پودش وا رفته و سوزن انگار دارد هوا را می‌دوزد.

مترو خیلی شلوغ بود. حواسش چهارچشمی به جعبه بود. دست‌ش را روی جیب گذاشت و از وسط جمعیت خودش را به کناری رساند. دل توی دل‌ش نبود تا به خانه برسد. از اول ازدواج‌شان تا حالا که ده سال ‌گذشته، هدیه‌ای به این باارزشی به زنش نداده بود. مترو در ایستگاهی ایستاد و یک‌هو مردی با عجله از کنارش رد شد و چنان تنه‌ای به او زد که نقش بر زمین شد. در عرض چند ثانیه‌ای که طول کشید تا دست در جیب‌ش کند نزدیک بود قل‌ش از حرکت بایستد، نکند جعبه را دزیده باشد، نکند تمام یک سال زحمت به باد رفته باشد؟

نفس راحتی کشید. جعبه سرجای خودش بود. خطر از بیخ گوشش گذشت.

بالاخره به مقصد رسید. دل توی دلش نبود. وارد خانه شد. زن توی آشپزخانه بود و اصلاً متوجه آمدن مرد نشد. چشم‌هایش را از پشت گرفت. زن جیغ کوتاهی کشید. _چشمات رو ببند و دستات رو بیار جلو.

زن دست‌هایش را جلو آورد. مرد جعبه را از داخل پلاستیک مشکی و بعد از وسط روزنامه بیرون آورد و گذاشت توی دست‌های زن.

زن چشم‌هایش را باز کرد. مات و مبهوت به جعبه ربان‌پیچ‌شده نگاه کرد.

اول ربان و بعد در جعبه را باز کرد. اشک در چشم‌هایش حلقه بست و کم‌کم تبدیل به سیل شد. از پشت پرده اشک به مرد نگاه کرد و… (تصویر پرید روی ده دقیقه بعد)

هر دو درکنار هم نشسته بودند. زن دست کرد توی جعبه و یکی را برداشت. تق، شکست. مغزش را گذاشت توی دهانش، چشمانش را بست و رفت توی خاطرات بچگی، همان زمانی که می‌توانست مشت مشت پسته از توی آجیل عید بردارد و بخورد.

پسته بعدی را به مرد داد. حالا فقط دوتا مانده بود. تق، بعدی  را شکست و دوباره همان مزه شور و خوشمزه.

بیشتر بخوانید
عصر اقتصاد
دکمه بازگشت به بالا