راضیه حسینی
در عوض چیزهای جذاب دیگری به آنها میرسد که مناطق بالاتر حتی در خوابشان هم نمیتوانند ببینند.
مثلاً بچههای مناطق محروم همواره در هیجان زندهماندن یا نماندن به سر میبرند و زندگی هیچوقت برایشان تکراری نمیشود؛ از آنجایی که علاوه بر سرانۀ درمان، آب، گاز و سایر منابع هم بهشان نمیرسد، برای بهدستآوردن این موارد باید هر روز تلاش کنند و برخی به جنگ با گاندوهای رودخانهها بروند.
شما کودکی از شهرهای دیگر پیدا کنید که یکبار گاندویی را از نزدیک دیده باشد، آنها نهایتاً چند تا سوسمار را در بازیهای موبایل و تبلت خود دیدهاند و ترسناکترین اتفاق زندگیشان در بازیها رخ داده است، یا نهایتاً کمی که بزرگ شدند به اتاقهای فرار رفتند، کلی ذوق کردند و جیغ زدند؛ اما ساکنان مناطق محروم کل زندگیشان را در اتاق فرار با سوژههای مختلف میگذرانند.
صبح که از خواب بیدار میشوند اگر هنوز زنده باشند، به سمت مدرسه میروند. در مدرسه، اگر هنوز نریخته و تبدیل به تپهای از خاک و آجر نشده باشد، چند ساعتی درس میخوانند و بعد از پایان کلاس، اگر عقرب یا مار نیششان نزده باشد، به خانه برمیگردند. ظرفی برمیدارند و به سمت رودخانه میروند، اگر گاندو نخوردشان همراه با ظرف آب برمیگردند و تا آخر شب تقریباً کمی خیالشان جمع است که زنده میمانند.
این تازه قسمتی از زندگی یک کودک یا نوجوان مناطق محروم بود، بزرگسالان با چالشهای جذاب دیگری هم دستوپنجه نرم میکنند که شاید در وقتی دیگر و مقایسهای دیگر به آن بپردازیم. فعلاً همین میزان مقایسه کافی است تا بدانیم اگر سرانۀ درمان، آب، برق، گاز و … ندارند، در عوض چیزهایی دیدهاند که ما با دیدنشان در خواب هم به خود میترسیم.
آنها زندگیشان مثل تارزان است، شجاعتشان مانند راکی و البته شانسشان مثل هیچکس!