کابوس مترسک
محمد حاج سعیدی – پایه نهم
شب از نیمه گذشته بود. خوشه های طلایی گندم زیر نور ماه با نسیم همراه شده بودند. مترسک با نگرانی به گندمزار خیره شده بود و نگران فردا بود.با طلوع آفتاب زوزه کمباین ها سکوت گندمزار را شکست. رقص خوشه های طلایی گندم خیلی زود به پایان رسید و مترسک تنها شد.
دلشوره اش دوباره شروع شد. چند شبی بود که کابوس یک مزرعه ی در حال سوختن را می دید ؛ اما فکر نمی کرد کابوسش به حقیقت بپیوندد.
صاحب گندمزار با شروع وزش اولین نسیم آتش بر پیکره ی گندمزار زد تا کاه و کلش به جای مانده از محصول را بسوزاند. رقص شراره های آتش جای رقص خوشه های طلایی گندم را گرفت و آتش بی رحمانه گندمزار را بلعید.
حشرات و موجودات کوچک که توان پرواز نداشتند به مترسک پناه آوردند. مترسکی که دهانی برای هشدار و فریاد نداشت . چشم های تیله ای مترسک سراسیمه گندم زار را می نگریست.
آتش به پا های مترسک رسید لباس مادربزرگ روی تن مترسک شعله ور شد. بوی کاه نیم سوخته و مرطوب ، از مترسک برخاست.
باد شعله های آتش را خشمناک تر می کرد مترسک و دوستانش چاره ای جز تسلیم در برابر شعله های آتش نداشتند. مترسک که تمام شد از گندمزار رویای همان مزرعه ی سوخته ی کابوس های مترسک باقی ماند. چشم های تیله ای مترسک روی زمین افتاده اند.