یک ایران خسته است

راضیه حسینی
روزی روزگاری جایی از این دنیای بزرگ مردمی زندگی میکردند که تمام معادلات دنیا را به هم زده بودند. کسی تصور نمیکرد با جانشان جلوی تیر و تفنگ بایستند.
دلشان نمیآمد خاکشان را ول کنند و بروند. پالایشگاهشان را به امان خدا رها کنند. ماندند، ایستادند، مردند، ولی خاکشان را حفظ کردند. همان جا جوانه زدند، از خونشان نخلها رویید و شد حصار این خاک.
میگویند اشیا که جان ندارند. یکمشت فلز سخت که احساس سرش نمیشود. ولی من میگویم پالایشگاهی که با جان چند تا مهندس جوان حفظ شد، جان دارد، حس دارد و تا همیشه قلبش برای مردمان آن روزگار میتپد.
مردم جنوب با صدای بمباران و انفجار بزرگ شدند. نه که عادت کنند، که آدم به هیچچیز زهرمار و عفونت گرفتهای مثل جنگ عادت نمیکند، اما نترسیدند. هرچه صدا بلندتر شد، پوتینهایشان را محکمتر بر زمین سخت کوبیدند. پوتینهایی که شاید بهپای بعضیهایشان بزرگ بود و لباس جنگ به قد و قوارهشان پیدا نمیشد.
جنوبیها غم جنگ را بهزانو درآوردند و هر بار تمام ترسهایشان را در سازهایشان ریختند و نوایی ساختند. با سازها خواندند و با هر ضرب، جانی بر زمین افتاد، با هر جان، گوشهای از خاک حفظ شد، تا چه شود؟ تا روزگاری ایران آباد شود و جنوبیها یک نفس راحت بکشند. تا زمانی برسد که دیگر برای دل خودشان بنوازند و موسیقی شاد از سر و کول خانهها بالا برود. بنوازند و بخندند. دلشان یک نفس عمیق از سر آرامش میخواست. همین!
جنگ رفت، ولی سایهاش ماند. جنگ تمام شد ولی جنوب برای مردمش آباد نشد. بچههای آن زمان که حالا همگی مویی سپید کرده و چهل و اندی سالهاند هنوز هم وقتی یاد آوارگی و خداحافظی بیموقع با لینها میافتند ناخودآگاه اشک میریزند.
تا همین دیروز توی کوچه، و به قول خودشان لینها، مشغول بازی بودند و اصلاً نمیدانستند دنیا جز بساط خالهبازی یا یک توپ پلاستیکی برای گلکوچک، چیزهای دیگری هم دارد. همانها با حسرت بازیهای کودکانه زود، خیلی زودتر از معمول، بزرگ شدند و بعضیهایشان برگشتند به همان شهر و دیار خودشان، به امید اینکه باز شهرشان را بسازند و آباد کنند.
اما گردوغبار، عزم جزم کرد که تتمۀ آرزوهایشان را با خود ببرد. باز پا سفت کردند. بلد بودند مقاومت کنند. ماندند. مثل نخلهای خسته و خاک گرفته.
ماندند تا دوباره همهجا تاریک شد، و صدایی از گذشته، امروزشان را تیره کرد. باز صدای انفجار و اسکلهای که در آتش سوخت.
باز هم انتظار دارید پا سفت کنند؟ چند سال باید بگذرد تا به فکرشان باشید؟ جنوب و مردمانش از این مصیبت هم میگذرند. باز اسکله را سر پا میکنند. باز میمانند و غمهاشان را به سازها میسپارند.
اما کاش شما مسئولان، نجابت و پایمردیشان را ببینید و از غمشان کم کنید. کاش یکبار که شده جنوب را برای مردمانش بسازید. کاش برای یکبار به صدای جنوب خسته گوش کنید.
به صدای ایران خسته گوش کنید.