کد خبر: 040903181424
روزنامهعصر انقراض (طنز)داستان های ماشاءالله خان-3؛

تاکسی برقی؛ ماجرای شبی به یادماندنی

مهدی خاکی فیروز

در شماره قبل تا آنجا خواندید که ماشاءالله خان پس از تجربه‌های پرماجرای گذشته‌اش که هر کدام شکست‌های خلاقانه‌ای بودند، تصمیم گرفت به شغلی بپردازد که کم‌ریسک‌تر باشد: رانندگی تاکسی.

او تاکسی زرد رنگی خرید و روزها در خیابان‌های تهران، مسافرکشی می‌کرد. گرچه زندگی رویایی نداشت، اما حداقل آرام بود و می‌توانست روزی حلال برای خانواده‌اش به خانه ببرد.

و اما ادامه ماجرا

یک روز، یکی از دوستان قدیمی‌اش، حسن‌آقا، با شوق فراوان به او گفت: «ماشاءالله خان، شنیدی شهرداری تهران تاکسی برقی وارد کرده؟ تاکسی‌های شیک، مدرن و کم‌هزینه. نه بنزین می‌زنن، نه روغن می‌سوزونن! فقط شارژش می‌کنی، همه شهر رو دور می‌زنی!»

ماشاءالله خان که از قدیم به پیشنهادات «فرصت طلایی» علاقه‌مند بود، چشم‌هایش برق زد. «یعنی می‌گی اگه یکی از اینا رو بخرم، دیگه دغدغه ندارم؟»

حسن‌آقا با اطمینان گفت: «دقیقا! هزینه کمتری پرداخت می‌کنی، مسافرا هم عاشق شیک بودنش می‌شن و کرایه‌های بیشتری می‌دن. تازه، به محیط زیستم کمک می‌کنی!»

ماشاءالله خان با همان شور همیشگی، تصمیم گرفت تاکسی عادی خود را بفروشد. بعد، با گرفتن وام و البته قرض‌کردن مقداری پول از باجناقش، یک تاکسی برقی نو و مدرن خرید. ماشین واقعا چشم‌نواز بود: صندلی‌های چرمی، نمایشگر دیجیتال و حتی یک سیستم صوتی که با صدای شیرین می‌گفت: «خوش آمدید!»

او پس از تحویل ماشین، به مسوول فروش تاکسی¬های برقی در تاکسیرانی تهران لبخند زد و گفت: «من با این ماشین، از همه تاکسی‌دارای تهران جلو می‌زنم!» کارمند تاکسیرانی لبخندی زد، چیزی زیر لب گفت و برای ماشاءالله خان آرزوی موفقیت کرد.

اما داستان از همان روز اول شروع شد. در مسیر برگشت به خانه، تاکسی برقی شیکش ناگهان پیامی روی صفحه نمایشگر داد: «باتری در حال خالی شدن است. لطفاً ماشین را شارژ کنید.»

ماشاءالله خان سرش را خاراند. «شارژ کنم؟ کجا برم شارژ کنم؟» او سری به اطراف چرخاند و دید تمام چراغ‌های خیابان خاموش‌اند. شهر در خاموشی فرو رفته بود. «یا خدا! قطع برق!»

ماشاءالله خان که همیشه در لحظات بحران، به خونسردی عجیبش معروف بود، سعی کرد تاکسی را به کنار خیابان هدایت کند. اما وقتی فهمید حتی نمی‌تواند موتور ماشین را روشن نگه دارد، دست از تلاش برداشت و با خودش گفت: «حالا چه کنیم؟»

تماس با همسرش هم ممکن نبود؛ موبایلش خاموش شده بود. همان‌جا، در تاکسی شیک و مدرنش نشست و به آینده‌ای که با تاکسی برقی در انتظارش بود فکر کرد. کمی که گذشت، سردش شد. «این ماشین، گرم‌کن داره، ولی خب برق می‌خواد!»

او سعی کرد با خیال‌پردازی خودش را سرگرم کند: «شاید فردا که شارژش کردم، همه مسافرا صف بکشن برای سوار شدن. آره، این فقط یه شروع سخت بود.»

صبح که شد، ماشاءالله خان، با چشمان پف‌کرده و حالتی نصفه‌خواب، به ماشین نگاهی انداخت و با خودش گفت: «تاکسی برقی شیک و مدرن، اما بی‌برق!»

وقتی یکی از رهگذران او را دید، پرسید: «چی شده، آقا؟»

ماشاءالله خان با خنده‌ای تلخ جواب داد: «برق نیست، ماشین هم مثل من تو خواب بوده.»

این تجربه جدید به ماشاءالله خان یاد داد که تکنولوژی شیک و مدرن بدون زیرساخت‌های مناسب، چیزی جز دردسر نیست. و البته، این تنها یکی دیگر از فصل‌های ماجراجویی‌های بی‌پایان او بود.

بیشتر بخوانید
عصر اقتصاد
دکمه بازگشت به بالا