“یادداشت ظریف از دوستی ادیب”
در حیرت نوشته ای برای ستون در ایام قدر بودم ، که سایه دستی ناب از دوست ادیب و اقتصاد شناسم حضرت مالک خان رضایی مرحمت شد، شیرین و ادیبانه در غصه معاش مردم ، که تقدیم خوانندگان عزیزتر از جان می شود:
مازان
“برزگر، باران خواهد و گازُر آفتاب”
مالک رضایی
از ابتدای سال ۱۳۹۷ و در ادامه سیاستهای اقتصادی سیاستگزاران پولی و مالی کشور در افزایش حجم لجام گسیخته نقدینگی ،ارزش پول ملی کشور چنان مسیر بی ثباتی وسقوط آزاد پیموده است که عملکرد اقتصادی آحاد متوسط جامعه را در یک حالت سردرگمی، عملا بر سر دو راهی قرار داده و به دو بخش مجزا تقسیم کرده است.
بخشی از آنها در تلاشند نقدینگی خود را به هر نحو ممکن بر کالایی اعم از زمین ، ملک ، سکه ، ماشین و …تبدیل کنند و با تورم موجود، ارزش داشته های خود را به نحوی محفوظ دارند و بخشی دیگر نیز به امید ثبات و کنترل تورم ،بر سر پس انداز خود نشسته و دست دعا بر آسمان گشوده اند که داشته ها و زندگی اقتصادیشان به یغما نرود .
اما عملا هر کدام از آنها به زبان بی زبانی فقر و نداری همدیگر را آرزو می کنند.
برزگر، باران می خواهد و گازُر آفتاب
هر کسی نفش خود می بیند در آب !
اطلاق واژه دلالی و سودجویی بر هر کدام از آنها غیر منصفانه است.آنها فقط در تلاشند و گلیم خود بدر می برند ز موج …
این حکومت است که باید بگیرد غریق را. اما …
آنان گریه مردم چه سنجند پیش استغنای خود ؟!
چنان موضوع را بی اهمیت دانسته اند که برای آنها در این طوفان…
نماید هفت دریا شبنمی !
در یک انفعال آشکار …
لبشان ، شَکَر به مستان می دهد و می به میخواران
اما عملا از غایت حرمان، نه با آنَند نه با اینَند…
مانند آن پیرمردی که هر یک از دو دختر دلبند خود را در دهی دور دست به خانه بخت فرستاده بود و آرزوی زندگی خوش و پر رونق برای هر دوی آنها را داشت اما تحقق دو آرزویش باهم محال بود. که دعاها که می کند بالاخره برای یکی از آنها زیان بود و هلاک، اما شاید از کرم ، می ناشنیده یزدان پاک!
باری قصه چنین بود که:
پیرمردی ایامی از عروسی و آغاز زندگی جدید دخترانش گذشته بود که به حکم عاطفه پدری،توشه سفر برداشت و عازم دیدار فرزندانش شد.
ابتدا به دهی که دختر بزرگش در آن زندگی می کرد رسید. فرزندش بعد از مدتی فراق و غربت، وقتی پدر را دید گل ازگلش باز شد و عطر و بوی مادر را نیز از پدر گرفت. پدر نیز از وضع و حال زندگی فرزندش پرسید.
گفت:
بحمدالله امسال زمینی خریده و کاشته ایم که اگر بارانی بیاید، کشت و زرع پرمحصولی خواهیم داشت .
پیرمرد،تمام عواطف پدری خود را بکار گرفت ودر شب اقامت خود در منزل فرزند ،هر چه رکعات نماز سفرش کوتاه وشکسته بود، بر رکوع و سجود نماز باران افزود و فردا با خداحافظی از دختر بزرگ عازم دیدار دختر کوچکتر شد
دخترک،توی حیاط نشسته بود که چشمش به دیدار پدر روشن شد. پدر، او را نیز با محبتی پدرانه در آغوش کشید و بعد از استراحتی کوتاه و برگرفتن خستگی سفر، از وضعیت و گذران زندگی او نیز پرسید گفت: شکر خدا خوبیم، شوهرم به گازُری مشغول است و چند هزار تایی خشت زده ایم که اگر خدا لطفی کند و بارانی نبارد،خشت ها خشک شوند و با فروش آنها، من و ساقی به هم سازیم و بنیاد فقر بر اندازیم.اما اگر بارانی بیاید،همه خشتها محو و نابود خواهند شد ،دیواری از آنها بالا نخواهد رفت و ما دور خواهیم ماند از مقصود خویش،رنج باطل، سعی ضایع ،پای ریش…
پیر مرد در یک بلاتکلیفی محض ،این بار آفتاب تابان و هوای بدون باران از خدا طلب می کرد اما خود نیز می دانست که سرگردان است مگر اینکه فراتر از دعاها و خواسته های او دست غیب آید و بر هر دو دخترش، کاری بکند .
او وقتی از آن سفر طولانی بر می گشت در مقابل پرس و جوی زن کنجکاوش از حال و روز دختران غریب، فقط یک پاسخ داشت :
فاتحه زندگی یکی از دخترانت را بخوان .خواهی نخواهی یکی از آن دو، مسیر فقر و نداری را می پیماید”